جمعه، دی ۰۱، ۱۳۸۵

گشتاور رهایی


به راستی نمی دانم آنچه را می خواهم بگویم از کجا باید آغاز کنم. صحبتم دربارۀ یک مهبانگ (Big bang) است.
دربارۀ عبوری که شاید رخ نمی داد ولی با آنچه گذشت، رخ داد.
داشتم می رفتم، گیج، افسرده، مغرور، شادمان از دانسته ها و پریشان از نداشته ها، پریشان از نکاشته ها و پریشان تر از ندرویده ها. همین طور می رفتم و می رفتم. عاشق بودم ونبودم. بذر می افشاندم و نمی افشاندم. باغبانی بودم که مانند آن پیرزن در آستانۀ رسیدن عمونوروز خوابش می برد و گلها را در لحظۀ شکوفایی نمی دیدم. همیشه همین طور بود. همیشه بیش از آنکه دریابم، درخواست داشتم، خواسته داشتم؛ بیش از آنکه راهی بگشایم، دنبال رهروان می گشتم و بیش از آنکه طایی رهرو باشم، از همرهان سست عناصر، دلگیر بوده و دلگیری می کردم. به کسی نگاه نمی کردم، مگر آنکه هزاران سست عنصری در او نجویم و بدتر آنکه نیابم. به گمانم از سست عناصرترین ها باید خودم را می یافتم، که نمی یافتم و بدتر آنکه اصلا نمی گشتم. با همه چیز در جنگ بودم، در حالی که از جنگ بیزاری می جستم. جنگجویی که نمی جنگید و به راستی به قول شادروان رحمانی شکست هم می خورد. آنهم چه شکستهایی. تار و پود هستیم در هر یک از آنها بر باد می رفت، اما نمی رفت این جنگ جستن و بر در و دیوار کوفتنها، از سرم، جستجوهای بی فرجام، از دلم. و ...
تا این که مهبانگ بر من رخ داد. وقوف به عصر شکست. این مشعری است که در آن شاعر شدم و عرفاتی که در آن، واقف.
قوی تر از آن بوده ام که انبوه شکستها، مرا از پا درآورَند، اما ضعیف تر از آنکه ره در حال رفتن را همواره ادامه دهم. مانند همان عقاب برخواسته از سر سنگ، با هر شکست، آن راه برایم به پایان رسید. اصلا صحبت برسر «انسان یا فرشته» نبود که غیبت هر کدامشان حیات انسان را هم با خود برده باشد. آن کس که می شکنَد انسان است، آن کس هم که شکسته می شود، انسان است و بسیار هم انسان است، هرچند حیاتی پایان پذیرد، در هر کدام از این شکستها هر دو سوی نبرد کشته می شوند. صحبت بر سر خود ضربه است.
گشتی که رخ داد، گشت من نبود. من در پی هیچ گشتی نبودم. گشت طرفهای پیروز هم نبود؛ هرچند آنها در پی پیروزی بوده اند و هر بار بر من تحمیل شده بود که به خواستشان گردن بگذارم؛ اما گشتی که رخ داد، گشت هیچ کس نبود. آنچه رخ داد یک گَشتگاه بود، یک Momentum؛ یک گشتاور که مرا به جایی که نمی دانم کجاست، اما می دانم که کجا نیست، پرتاب کرد. این گشتاور ِ رهائی ام بود که اگر هم امروز مرگم فرا رسد، شادمانم که بر این فلاخن نهادندم. با این گشتاور دریافتم که پوچم، پوچم، پوچ.
شدت دَوَرانی که این قلابسنگ ایجاد کرد، بسیار زیاد بود، بسیار؛ آنگونه که بارها احساس کرده ام که دیگر تحملش را ندارم؛ احساس کرده ام که دارم متلاشی می شوم؛ غبار می شوم. تمام می شوم.
این منجنیق، منجنیقی و این فلاخن، فلاخنی نبود که اجرام ثقالم را، که نداشتم، پرتاب کرده باشد، گشتاوری است که پوست از پوچ برکند؛ بشره از رخ تهی ام زدود؛ نمای حجم مجوف ام را برداشت. خلاء را، خلاء را برملا کرد.
با این وقوف در عرفاتی که با چنین گشتاوری بدان راه یافتم، دریافتم که هیچ هستم، هیچ. فقط همین، هــیــچ.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

سعيد عزيز
پوچ بودن و هيچ بودن دو نوع هستي است، متفاوت از يكديگر كه نمي‌توان به راحتي برايشان وجه مشتركي يافت. هيچ بودن و رسيدن به آن و دريافتنش و به آغوش كشيدنش، گام اول تصاحب همه چيز است. همه‌ي آن چيزي كه پيش‌تر فقط تجربه‌ كرد‌ه‌اي و اكنون مي‌يابيش. رسيدن به هيچ بودن، هماني‌ است كه خود نگاشته‌اي: پريشان از نداشته‌ها و نكاشته‌ها و ندرويده‌ها و شادمان از دانسته‌ها، و چه ادبيات پر و پيماني داريم ما از اين هيچ. هيچ بودن هويتي است براي همه چيز داشتن، پالايش شدن و صيقل خوردن، و اين بسيار زيبا و دلنشين است. گام بلندي است در درون فرد كه به خود‌آگاهي رسد. تغييري است، زيبا كه بايد غنيمت شمردش، هماني كه خواسته و ناخواسته در وبلاگ تو بروز يافته است. ولي پوچ بودن، عين بي‌هويتي است كه شادماني و پريشاني را نيز نمي‌يابد. تو در اين گشتاور به هيچ رسيده‌اي نه به پوچ. كمي در خود و در واژگان با دقت بيشتر بنگر. مدرس نقل مي‌كند وقتي كودكي نه ساله بود روزي پدرش در اسفه با ملاي روستا كه ملايي نيز نمي‌كرد، ساعاتي درباره‌ي هيچ بودن و ارزش و اهميتش گفت و گو كردند و او در آن گفت و گو به جايگاه هيچ بودن پي برد. او از اين گفت و گو مطلبي نگاشته است، ولي آن چه تو نوشته‌اي، حال و هواي همان هيچ بودن را دارد