بیا مستی نکن، بنشین! نمی بینی دگر ما را.
بیا با آستین بستان ز چشمم اشکهایم را،
ز چشمم
ز چشمت، که گریان به من خیره است
هر آنگه
چه شب باشد و گرکه روز، به هردم کزین غمکده بگذرم،
چنین استوار و چنان اشکبار،
دمادم به من خیره است.
نیست یکدم گذرم زین دمن و آن نگهت، به چنین وصف که گفتم، نگران ننگردم.
چه من بگذرم و یا گر که از یاد من بگذری
ببینم تو را
در آن مشتعل- نرگسان، دو آتشکده ی مست، مرا می نگرند:
به بیننده ات، اشکبار
به زیبایی ات، هُرم بار
به خسته دلانت، همی مهربار.
بیا مستی نکن، بنشین! بیابی یا نیابی دگر ما را
جز آن اشک باریده از نرگس مهربارت
جز آن اشک تابیده در کوره ی دیده ی مهرخواهم
جز آن اشک ِ باقی به اندام یاد، نمی یابی دگر ما را.
درگه که باز می شود
خوَرگه که بر پا می شود
بر این کبودی بی رونق سکوت
بر اختران دلشکسته به گردون سپهر سیاه
بر هر پَر ِ فرشته ی مرزنگ نرگست
بر سِیلگاه مژگان حلقه شده بر نگاه من
بر برگ برگ سیاق کودکی های ناپدید
بر شادخواری پر شرنگ شبابان شرمگیر
بر نغمه های پر ترنم آغشته در شراب
بر اِستارگان ِبی کرانه ی موّاج التهاب
بر گیسوان شتابان به دیدار بوسه ای
بر شانه های خمیده از شرم یک نگاه،
درگه که باز می شود
هرگه که باز می شود
ریحانه ای که از چشم گریان تو می وزد
شمشیر شب که از دل عاشق گذر کند
بر آن سپیدی ستیغ پر افسون قله ها
بر آن بیاض نفسگیر قفر تفتیده ی کویر
بر سیمگون ساق درختان - که برف را بازیچه می کنند
بر نیلگون زمهریری سپهر - که هستوَند جهان را بازیچه کرده است
بر برق برق شعله ها و سِحرها - کز دریاچه های خفته در کف چشمان تو می جهند
بر گرم گرم کینه ها و مهرها - کز طاقهای قلبگون شبستان چشم تو می رمند
بر زین ِِباد، بر گُرده ی زمین - که گاه از توسن خود تندتر تاخت می کند
بر دست پاک پاک تو بر پلک سرخ خسته ات – که گاه به تنهایی، شرم آور حضور تنهایی است
بر آن رقص سوته دل بزم جوی
بر آن بزم بی خامه ی رزم جوی
بر آن رزم خود- کوشش ِ خویش جوی
بر آ ن خویش- آوندگار دل یار جوی
بر اِشتاب ِ چون کودکان رفتنت
بر آواز ِ چون مرغکان خواندنت
بر ایجاز ِ چون آهوان گشتنت
بر اصرار ِ چون کولیان گفتنت
بر احساس ِ چون لِیلیان، پندگوی
بر ایمان ِ چون سالکان، هوی جوی
بر آرام ِ چون لولیان، های و هوی
بر آغوش ِ چون عاشقان، اوی جوی،
درگه که باز می شود
آنگه که باز می رمی
عِطری که ازنسیم نگاهت بر شراره ی اشکانت می تراود
فریادی که، یا از نگاه تو یا از دل عاشق،
بُلـَند
برکشیده بر رخ نگاه دوخته شده در نگاه تو
شب را می آشوبد
چنان که خواب دوزخ، خواب بهشتیان را
و چنان که خواب فردوس، خواب همه را
بر آن شامگاه نخست
بر این بامداد پسین
بر افسانه ی آفتاب
بر افسون شب، ماهتاب،
سوگند
آتشی کاندرین دیر است، زِ اشک وُ زِ چشمان توست
بدین رو
فروغیست را مر آتشکده
که آن جاودانه نگاه است ، همان آن نگاه...
هیمه ای هم، گر آنرا ست،
منم،
هم تنم هم دلم.
بیا با آستین بستان ز چشمم اشکهایم را،
ز چشمم
ز چشمت، که گریان به من خیره است
هر آنگه
چه شب باشد و گرکه روز، به هردم کزین غمکده بگذرم،
چنین استوار و چنان اشکبار،
دمادم به من خیره است.
نیست یکدم گذرم زین دمن و آن نگهت، به چنین وصف که گفتم، نگران ننگردم.
چه من بگذرم و یا گر که از یاد من بگذری
ببینم تو را
در آن مشتعل- نرگسان، دو آتشکده ی مست، مرا می نگرند:
به بیننده ات، اشکبار
به زیبایی ات، هُرم بار
به خسته دلانت، همی مهربار.
بیا مستی نکن، بنشین! بیابی یا نیابی دگر ما را
جز آن اشک باریده از نرگس مهربارت
جز آن اشک تابیده در کوره ی دیده ی مهرخواهم
جز آن اشک ِ باقی به اندام یاد، نمی یابی دگر ما را.
درگه که باز می شود
خوَرگه که بر پا می شود
بر این کبودی بی رونق سکوت
بر اختران دلشکسته به گردون سپهر سیاه
بر هر پَر ِ فرشته ی مرزنگ نرگست
بر سِیلگاه مژگان حلقه شده بر نگاه من
بر برگ برگ سیاق کودکی های ناپدید
بر شادخواری پر شرنگ شبابان شرمگیر
بر نغمه های پر ترنم آغشته در شراب
بر اِستارگان ِبی کرانه ی موّاج التهاب
بر گیسوان شتابان به دیدار بوسه ای
بر شانه های خمیده از شرم یک نگاه،
درگه که باز می شود
هرگه که باز می شود
ریحانه ای که از چشم گریان تو می وزد
شمشیر شب که از دل عاشق گذر کند
بر آن سپیدی ستیغ پر افسون قله ها
بر آن بیاض نفسگیر قفر تفتیده ی کویر
بر سیمگون ساق درختان - که برف را بازیچه می کنند
بر نیلگون زمهریری سپهر - که هستوَند جهان را بازیچه کرده است
بر برق برق شعله ها و سِحرها - کز دریاچه های خفته در کف چشمان تو می جهند
بر گرم گرم کینه ها و مهرها - کز طاقهای قلبگون شبستان چشم تو می رمند
بر زین ِِباد، بر گُرده ی زمین - که گاه از توسن خود تندتر تاخت می کند
بر دست پاک پاک تو بر پلک سرخ خسته ات – که گاه به تنهایی، شرم آور حضور تنهایی است
بر آن رقص سوته دل بزم جوی
بر آن بزم بی خامه ی رزم جوی
بر آن رزم خود- کوشش ِ خویش جوی
بر آ ن خویش- آوندگار دل یار جوی
بر اِشتاب ِ چون کودکان رفتنت
بر آواز ِ چون مرغکان خواندنت
بر ایجاز ِ چون آهوان گشتنت
بر اصرار ِ چون کولیان گفتنت
بر احساس ِ چون لِیلیان، پندگوی
بر ایمان ِ چون سالکان، هوی جوی
بر آرام ِ چون لولیان، های و هوی
بر آغوش ِ چون عاشقان، اوی جوی،
درگه که باز می شود
آنگه که باز می رمی
عِطری که ازنسیم نگاهت بر شراره ی اشکانت می تراود
فریادی که، یا از نگاه تو یا از دل عاشق،
بُلـَند
برکشیده بر رخ نگاه دوخته شده در نگاه تو
شب را می آشوبد
چنان که خواب دوزخ، خواب بهشتیان را
و چنان که خواب فردوس، خواب همه را
بر آن شامگاه نخست
بر این بامداد پسین
بر افسانه ی آفتاب
بر افسون شب، ماهتاب،
سوگند
آتشی کاندرین دیر است، زِ اشک وُ زِ چشمان توست
بدین رو
فروغیست را مر آتشکده
که آن جاودانه نگاه است ، همان آن نگاه...
هیمه ای هم، گر آنرا ست،
منم،
هم تنم هم دلم.
۵ نظر:
digar eterafi baghi namandeh?
می توانستید به فارسی هم بنویسید
چه کسی می تواند بگوید دیگر اعترافی ندارد؟ به راستی چه کسی؟
دستکم نویسنده این بلاگ اعترافاتی می کند. سایران هنوز دوره جنینی را میگذرانند و حاضر نشده اند از آن رحم های گرم و نرم و آفتاب و باران ندیده شان بیرون بیایند و برای آن امنیت ماقبل کودکانه و بدویشان سر می دهند
اعتراف دلیل رفتار و اندیشه به خطا رفته است .گویند وقتی احمق ها می خواهند خطا نکنند دقیقا خلافش را می کنند . شاید نویسنده این وبلاگ نیز از دسته ان احمق ها باشد . که اعتراف کردن را مرهمی بر حماقت های خود می یابد .
درست است. اعتراف نتيجه آگاهي به خطاست. با اين تفاوت كه بزرگترين خطا، خطاي كساني است كه يا فكر مي كنند كه خطا نمي كنند و يا همه عمر تلاششان اين است كه به ديگران بگويند كه «خطايي مرتكب نشده اند و بگويند كه اين معصوميتشان هم دليل احمق نبودنشان است». شايد خطاي از آن بزرگتر هم اين است كه به خودمان اجازه دهيم ديگران را احمق بدانيم و تنها شجاعتمان هم در همين باشد كه توهين كنيم. اعتراف، همخوانواده معرفت و عرفان است و علاوه بر باور به خطا، نيازمند آن است كه هم شهامت رو به رو شدن با خود، هم شهامت رو به رو شدن با خطا و هم شجاعت بيان آن را داشته باشيم. راه درازي كه پيمودنش به قول شاملو در بزرو طوع و سرسپاري امكانپذير نيست. تنها راه دست يافتن به مرهمي برخطاها، جبران و جلوگيري از خطاهايي كه از سقوط هخامنشيان تا امروز داريم مرتبا تكرار مي كنينم و برونرفت از اين دايره بسته، اعتراف است؛ نه فرافكني خطاها به ديگران. هركس بايد خود را بسنجد، پيش از آن كه به خود اجازه دهد كه ديگران را بسنجد و با تواني مغول وار به آنها توهين كرده و آنها را احمق بخواند. خيلي خويشيفتگي مي خواهد كه آدم ديگران را احمق و خودش را مبرا بداند. بايد خيلي خودشيفته بود كه گمان كنيم با احمق دانستن ديگران مي توانيم حاشيه امني براي صيانت از خود و توجيه خود دست و پا كنيم. هزاران سال است كه ما در خود را به روي ديگران بسته ايم و همه اش ناله مي كنيم كه چرا « ديده نمي شويم» و به حساب نمي آييم. تو خود حجاب خودي، حافظ از ميان برخيز.
ارسال یک نظر