جمعه، دی ۰۱، ۱۳۸۵

گشتاور رهایی


به راستی نمی دانم آنچه را می خواهم بگویم از کجا باید آغاز کنم. صحبتم دربارۀ یک مهبانگ (Big bang) است.
دربارۀ عبوری که شاید رخ نمی داد ولی با آنچه گذشت، رخ داد.
داشتم می رفتم، گیج، افسرده، مغرور، شادمان از دانسته ها و پریشان از نداشته ها، پریشان از نکاشته ها و پریشان تر از ندرویده ها. همین طور می رفتم و می رفتم. عاشق بودم ونبودم. بذر می افشاندم و نمی افشاندم. باغبانی بودم که مانند آن پیرزن در آستانۀ رسیدن عمونوروز خوابش می برد و گلها را در لحظۀ شکوفایی نمی دیدم. همیشه همین طور بود. همیشه بیش از آنکه دریابم، درخواست داشتم، خواسته داشتم؛ بیش از آنکه راهی بگشایم، دنبال رهروان می گشتم و بیش از آنکه طایی رهرو باشم، از همرهان سست عناصر، دلگیر بوده و دلگیری می کردم. به کسی نگاه نمی کردم، مگر آنکه هزاران سست عنصری در او نجویم و بدتر آنکه نیابم. به گمانم از سست عناصرترین ها باید خودم را می یافتم، که نمی یافتم و بدتر آنکه اصلا نمی گشتم. با همه چیز در جنگ بودم، در حالی که از جنگ بیزاری می جستم. جنگجویی که نمی جنگید و به راستی به قول شادروان رحمانی شکست هم می خورد. آنهم چه شکستهایی. تار و پود هستیم در هر یک از آنها بر باد می رفت، اما نمی رفت این جنگ جستن و بر در و دیوار کوفتنها، از سرم، جستجوهای بی فرجام، از دلم. و ...
تا این که مهبانگ بر من رخ داد. وقوف به عصر شکست. این مشعری است که در آن شاعر شدم و عرفاتی که در آن، واقف.
قوی تر از آن بوده ام که انبوه شکستها، مرا از پا درآورَند، اما ضعیف تر از آنکه ره در حال رفتن را همواره ادامه دهم. مانند همان عقاب برخواسته از سر سنگ، با هر شکست، آن راه برایم به پایان رسید. اصلا صحبت برسر «انسان یا فرشته» نبود که غیبت هر کدامشان حیات انسان را هم با خود برده باشد. آن کس که می شکنَد انسان است، آن کس هم که شکسته می شود، انسان است و بسیار هم انسان است، هرچند حیاتی پایان پذیرد، در هر کدام از این شکستها هر دو سوی نبرد کشته می شوند. صحبت بر سر خود ضربه است.
گشتی که رخ داد، گشت من نبود. من در پی هیچ گشتی نبودم. گشت طرفهای پیروز هم نبود؛ هرچند آنها در پی پیروزی بوده اند و هر بار بر من تحمیل شده بود که به خواستشان گردن بگذارم؛ اما گشتی که رخ داد، گشت هیچ کس نبود. آنچه رخ داد یک گَشتگاه بود، یک Momentum؛ یک گشتاور که مرا به جایی که نمی دانم کجاست، اما می دانم که کجا نیست، پرتاب کرد. این گشتاور ِ رهائی ام بود که اگر هم امروز مرگم فرا رسد، شادمانم که بر این فلاخن نهادندم. با این گشتاور دریافتم که پوچم، پوچم، پوچ.
شدت دَوَرانی که این قلابسنگ ایجاد کرد، بسیار زیاد بود، بسیار؛ آنگونه که بارها احساس کرده ام که دیگر تحملش را ندارم؛ احساس کرده ام که دارم متلاشی می شوم؛ غبار می شوم. تمام می شوم.
این منجنیق، منجنیقی و این فلاخن، فلاخنی نبود که اجرام ثقالم را، که نداشتم، پرتاب کرده باشد، گشتاوری است که پوست از پوچ برکند؛ بشره از رخ تهی ام زدود؛ نمای حجم مجوف ام را برداشت. خلاء را، خلاء را برملا کرد.
با این وقوف در عرفاتی که با چنین گشتاوری بدان راه یافتم، دریافتم که هیچ هستم، هیچ. فقط همین، هــیــچ.

پنجشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۵

گفتگاهی (بلاگی) که هر روز شخصی تر می شود

چند روز قبل ایرج سخنی گفت که دیگران هم اگر نگفته بودند، به اشاراتی بیان کرده بودند: این که مدت هاست که این گفتگاه دارد روز به روز شخصی تر می شود. مثلا دو ماه - کمکی یا بیشکی - پیش که در بارۀ درونمایه ها و مضامین گفتگاهها با جواد گفتگو می کردیم، سخن که به آنچه من در اینجا می نگارم، رسید، جواد گفت: برای همه وبلاگ در خدمتشان است و برای من، من در خدمت وبلاگ. و از مصادیق اش برای به کار بردن قید «همه»، چیزهایی بود که من دربارۀ موضوعات این گفتگاه، می گفتم.
راستش به نظرم ایرج که چنین می گوید و دیگران که چنین می اندیشند، صواب می گویند. هم اینچنین است. گفتگاه من دارد شخصی و شخصی تر می شود. شاید خیلی به خودم می پردازم و شاید تلاطمی که بین موضوعات شخصی و مباحث اجتماعی در نوشته های نخستین داشته ام، اکنون در کرانۀ «خود» به ساحلی رسیده است. ایرج به انتقاد می گفت: وبلاگ یک رسانه است و نمی باید آیینۀ دنیای شخصی باشد. انتقاد او را در مقام کسی که بخواهد به امور جمعی بپردازد، می پذیرم. گفتگاه «اعترافــنامه» بدین ترتیب مخاطبانش را از دست می دهد؛ در مظان خودخواهی ای که دارد و خودخواهی ای که ندارد هم قرار می گیرد. همۀ اینها درست اند.
با این همه، احتمالا به این کار ادامه خواهم داد. در فرازی از باز جستن خویشم که باید این راه را ادامه دهم. در دامی بی زحمت دانه ای هستم که اکنون برون شدی ندارد. عبور از مرزهای نزدیک رخ داده است ولی توقف، مجاز نیست و تا مرزهای نهایی هنوز راه درازی باقی مانده. بسیار دراز. هنوز حتا نقاب های نخست را هم برنداشته ام. مرا ببخش ایرج عزیز و ببخشید ای همه خوبان دیگرم!
با این همه مهم ترین دغدغۀ این گفتگاه، که در کتیبه اش نوشته شده و از آغاز هم داشته ام، باقی است و حتا محقّق تر است. اعتراف خود به خود و دیگری. دیگری، برای من، همواره موضوعیت اصلی را برای تعیین خود داشته است. نخستین گفتارم در بارۀ «دیگری» بوده است و نخستین مکاشفه ام هم درهمین باره، در نهایی ترین امکان «فهم نسبت خود و دیگری»، یعنی در روبه رو شدن با مرگ.
اکنون مرا دریابید. اما پس از آن درخواستم را دریابید ای نیکان.
فیا سیوف خذینی!

چهارشنبه، آذر ۲۹، ۱۳۸۵

عشق ، آونگی بلورین میان دو دوزخ

چیست این عشق؟ بارها، تقریاً همیشه، با خودم دز اینباره فکر کرده ام. چه هنگامی که دامنۀ نیاز جایی برای نفس کشیدن هیچیک از پاره های وجودم باقی نمی گداشته و چه هنگامی که نیاز ِ بخصوص ِحادّی در خودم احساس نمی کرده ام. حتّا هنگامی که نیازهای ملتهبی برای نفی و انکار «او» در درونم شعله می کشیده اند. در همۀ این لحظات بی شمار در این باره فکر کرده ام که این عشق چیست. گاهی درست در همان لحظه و گاهی دقایقی، ساعاتی بعد به این صرافت افتاده ام که احساس خودم را بفهمم. بفهمم که چرا و چگونه تا بدین پایه «دیگری» چنین مهم، خواستنی، معتبر، غیرقابل اجتناب وبرانگیزانندۀ محبتی می شود که خیلی وقتها از بسیاری کسان و حتّا از خودم هم دریغ کرده ام. آری برانگیزاننده و مشمول محبّتی بی مانند، محبّتی که از خودم هم دریغ کرده و می کنم. بی شمارند لحظاتی که حسّی جدّی و در برگیرنده، از مشاهدۀ نمایی زیبا، از دربرکشیدن صوتی مسحور کننده در تمامی اکناف بدنم - که گویی فاصلۀ آدم را با بینهایت به صفر می رساند - و از بوییدن رایحه ای که جایی برای هیچیک از حواسّ پنجگانه باقی نمی گذاشته، همۀ وجودم را در می نوردیده و با این حال حس می کرده ام که همۀ این برخورداری ها را تنها برای «او» می خواهم و اگر برای خودم هم ارزشی دارد، تنها هنگامی است که از برخوداری کامل «او» اطمینان یافته باشم.
منظورم از عشق، میل غیر قابل مهار برای ایثار، با تمامی جوانب و معانی واژۀ ایثار، است.
سالها قبل، در نوجوانی، دختری که بدو عاشق بودم به من گفت «تو عاشقی چون می خواهی که عاشق باشی» بعدها فهمیدم که این یکی از تئوریهای مهم کسانی است که نزد آنان عشق واژه ای است که با خود همتراز است، بلکه همیشه «خود» از چنان اعتباری برخوردار است کز برایش می توان همه چیز را نفی کرد، می توان از هر احساس و ارزشی گذشت و می توان هیچ دیگری ای را واجد چنین اعتباری ندانست که بدون تأمین نسبتی با «خود»، برایش کاری انجام دهیم. و بعدترها دریافتم که چنین باورهایی محصول دورانهای بحران حادّ اجتماعی هستند که اصولا در آنها ارزش معنا ندارد.
مهم آن بود که خود وی عجیب عاشق بچه دار شدن و داشتن بچۀ پرورده در زهدان و زاییدۀ خودش بود. او در چنان سائق مادرانه ای غوطه ور بود که سالیانی بعد که از عشق ما جز ماجرایی برای هیچکداممان اثری باقی نمانده بود، برای من اذعان کرد که از سوائق و نیازهای اجتماعی دیگر گذشته، جز «مادری» انگیزه ای برای ازدواج ندارد. و این یک تصور و تئوری دیگر دربارۀ عشق بود؛ سائق (غریزه). در این تئوری هرگاه که من عاشق بودم و اگر عاشق بودم، سائق تنها واقعیت بود و تنها احساس واقعیم سوائق من بودند. سوائقی که ناآگاهی از آنها می توانست تأثیرات ذهنی و عاطفیشان را به صورت چیزی شبیه به همان میل غیر قابل مهار فرافکنی کند. در این نظریه «عشق» تصویر ی است فرهنگی و برساختۀ زندگی اجتماعی، یا به عبارتی دیگر ترجمان اجتماعی سوائق طبیعی ما. همان نیازهای ما که به زبان و زندگی اجتماعی آلوده شده، یا مزین گردیده است.
در تئوری نخست، من اصلاً عاشق نبودم، بلکه جامعه پذیریَم، از همچو منی با یک سوپراگوی قدرتمند کسی را می ساخت که همواره ماهیت یا همان هویت خود را در گرو وجود دیگری و در پرتو وجود «دیگری» باز می جوید. پس آنچه جریان داشت یک دگر-پرستی تمام عیار بود که در صوَر تراشخوردۀ فرهنگی اش، بویژه در فرهنگ اَبَرشرقی من و خانواده ام، به نهایت رمانتیسم اصیل خود می رسید.
در تئوری دوم، من بسیار عاشق بودم، اما عاشق خودم. عشق توجیهی اجتماعی برای نیل به نیازهای خودم بود و بس.
در تئوری نخست، در غایت مرتبۀ عاشقی، که مرتبتی از فناست، هنگامی که به اوج مجنونوار عشق می رسیدم، من یک «خودآزار» بودم؛ همان که فروغ، این بزرگ عاشق و راستین عاشق عصر ما، که یادش جاودانه گرامی باد، در گفتگویش با ایرج گرگین، وصف کرده بود.
در تئوری دوم، در نهایت عاشقی و آنهنگام که در بالاترین فراز تمنّای معشوق قرار می گرفتم، من یک «دیگرآزار» بودم که دیگری جز ماهیت یا هویتی شایان اضمحلال و استحاله در وجود من نداشت؛ همان که فروغ در شعر جاودانۀ « ای شب از رؤیای تو رنگین شده»اش وصف کرده بود و خودش بیش از همه متّصف بدان بود. در آنجا، معشوق، در نهایت عشق، به خود عاشق تبدیل می شود تا وصل رخ دهد؛ وصل، نه اتّحاد، بلکه توحید معشوق در عاشق است.
این دو دوزخ، دو سوی شاید ناگزیرِ جلوات و نمودهای واقعی عشق یا عاشقی بودند. من می توانستم عاشق باشم و عشق بورزم؛ پس من « در این دایره سرگردان» بودم: دوّار ِ مدار ِ خودآزاری و دیگرآزاری. که در هیچکدام نه دیگری محترم و اصیل بود و نه خود. ارتفاع یافتن مفهوم و مضمون عشق به امری سیاسی و اجتماعی که در انقلاب رخ داده بود، درست بودن ِ مجموعۀ تعابیری که این دایره را شکل داده و تعریف می کرده و می بستند، بر من آشکار می کرد:
عشق در هیأت ایدئولوژی، مجموعۀ تمنّیات و فرافکنی هایی بود که به خلق، به امّت، به آرمان پیشرفت، به انواع گفتمانهای معطوف به قدرت، به رهبر جریانهای سیاسی، به تصّورات گاه بسیار مبهم از امر دینی، به ضرورت نفی و حذف دشمن، ... و حتّا به ذات باری ناظر شده و منتسب می گردید. در این دایره، گاه، فرد ِ «خودآزار» در مرکز و دیگری مستولی و معبود در پیرامون قرار می گرفت و گاه، فرد ِ «دیگر آزار» در پیرامون مسلّط و دیگری قربانی در مرکز دایره واقع می شدند؛ ماحصل چنین شرایطی همواره نفی و انهدام بود؛ نسل انقلابی با داشتن بزرگترین آرمانها در شیفته ترین حالت و در فداکارانه ترین فرازها، در برآیند اعمالش، ویران می کرد و «دیگری»، حتّا در عام ترین حدّ تصوّر دیگری، که تفسیر اینجهانی اش، «تاریخ» بود و تفسیر آنجهانی اش «هستی» یا حتّا امر محتوم پنداشته شدۀ الهی، جز تعبیر تعمیم یافته ای از «خود» نبود. خود ِ قبیله گون و قبیله ساخته ای که دکتر شریعتی در مفهوم «ثار» و در توصیف «یا ثار الله وابن ثاره» (ای خون خدا و ای پسر خون خدا) برای توصیف ماهیت و نقش تاریخی امام حسین، تئوریزه کرده بود؛ یعنی ایجاد «ما»ی قبیله گون که عملاً تعمیم «من» بود و هویت های مستقلی را که بر اساس پیوندی مشخّص و در راستای هدفی روشن به وحدت رسیده باشند، برنمی کشید.
«دیگری» هنوز به همان صحنۀ تاریخ - دست کم به صحنۀ تاریخ من - پای نگذاشته بود؛ «او» به من و «من» به او رخ ننموده بودیم. هنوز نه اصالت عشق را دریافته بودم، نه اصالت خود و نه اصالت معشوق را؛ «دیگری» (به قول خود شریعتی «حقیقتی به گونۀ اساطیر») هنوزحقیقتی بود افسانه واردر مرز ناممکن؛ «دیگری» هنوز حتّا متولّد نشده بود.
من با آنکه تقریباً در تمام عمر ِ آگاهانه ام عاشق بوده ام، یا دست کم هیچگاه نبوده که عاشق نباشم، اکنون در می یابم که تا دیر زمانی پس از آن، هرگز عاشق نبودم. دوست می داشتم، مهر می ورزیدم، ایثار می کردم، می خواستم، طلب می کردم، تمنایش را داشتم، می یافتمش و برخوردارش می شدم. با این حال، نه، عاشق نبودم.
هگل در «خدایگان و بنده» تعبیری دارد به این مضمون: هر حیوانی حیوان دیگر را آرزو می کند؛ غزال، چمن را آرزو می کند؛ غزال نر، غزال ماده را آرزو می کند و غزال ماده، غزال نر را؛ ببر، ببر دیگر را آرزو می کند؛ ببر، غزال را هم آرزو می کند. اما، انسان تنها حیوانی است که آرزوی انسان دیگر را آرزو می کند؛ انسان می خواهد که دیگری او را بخواهد؛ انسان می خواهد که دوستش داشته باشند. این فراز در مجموعۀ فهم دیالکتیکی هگل از تاریخ و جامعه جایگاه مهمی دارد که اینک باید از آن بگذرم. اما در بارۀ نفس استدلال بسیار جالب او، می توان گفت که روی دیگری از عشق را برملا می کند: خواستن برای خواسته شدن؛ دوست می دارم که دوستم داشته باشد. گمان می کنم آنچه در اینجا بیان می شود با نوع دوم عشق که همان دوست داشتن خود است، تفاوتی بنیادین دارد: تو برای نازخند معشوق جان می دهی؛ نه برای آنکه از آن لذت می بری؛ حتا نه برای آنکه او را خندان می خواهی و شادی اش را می طلبی؛ برای آنکه به روی تو لبخند گشوده است. صوفی از خندۀ مـِی در طمع خام افتاد. چرا؟ چون عکس روی تو در آینۀ جام افتاد. به نظرم این تئوری سوم، ترکیب آن دو تئوری اول و دوم است. اما نه جمع به معنی «هم این و هم آن». به معنی «نه این و نه آن»!
آنچه مدّتهاست تجربه می کنم این است که همواره او را می خواهم؛ می خواهم که نزدش باشم و نزدم باشد؛ می خواهم که از وجودم برخوردار باشد و از وجودش برخوردار شوم؛ می خواهم که تعالی اش دهم و تعالی ام دهد؛ می خواهم که فهمم کند و او را بفهمم؛ می خواهم که هستم باشد و من هستوند او باشم؛ ... آری همه و همه. با این حال همۀ اینها در تعاطی هم ممکن هستند. هنگامی او دریافتنی می شود که من دریافتنی اش باشم. اگر او در مدار باشد من در مدار قرار می گیرم و این مدار، مدار خودآزاری و دگرآزاری نیست. مدار دریافت و پرداخت هم نیست. مدار ناز و نیاز هم نیست. توصیفش ساده نیست. اما این را احساس می کنم که مدار نفی و انجذاب هم نیست؛ کسی در جذبه ودرد غوطه نمی خورد؛ کسی نابود نمی شود ولی از شمع وجودش پرتوها می تابد.
هرچند در هجرش، در آنکه او را می جویم و نمی یابم، می سوزم و معنایی دیگر از سوختن تجربه می کنم، از شعفی روشن برخوردارم که وجود خودم را برفراز می سازد و به کیستی ای نائل می شوم که جز با دوست داشتن، جز با خروج بی مهابای بی انتظار از مرز خود، جز با عاشقی امکانپذیر نیست.
دردهای بسیاری از خودخواهی رنجم داده و می دهد. دردهای بسیاری هم از رنجهایی که دیگران می برند، فقرها، قهرها، جهل ها، قحط ها، خبط ها و حبط ها، بیماریها و مرگها، بر دوش کشیده و می کشم. اما همه را با نوشداروی مهربانی بی مثال این عشق شعف انگیز توفنده در هجر تحمل می کنم.
نمی توانم بگویم به درک یا تجربۀ بی بدیلی از عشق رسیده ام و نمی توانم هم بگویم که این کامل ترین تجربه ای است که خود من می توانم داشته باشم. اما خروج از آن مدار بن بست گون که بین دو دوزخ می گردید و می به پایان نرسید، کامل ترین تجربه ای بوده که تا کنون داشته ام. حقیقت را نه در هیچیک از نقاط بی پایان اما کور آن مدار، که در آونگ بلورین به خود رسیدن در او یا به او رسیدن در خود می یابم.
چه شبهایی، چه ایامی، چه لحظاتی بوده اند این دوران!
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده دمی، آن شب قدر ...
چه یلدایی در پیش دارم ...

شنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۵

ناگه غروب کدامین ستاره؟ بدرود زوموروس، جاودانه زوموروس

ناگه غروب کدامین ستاره؟
ناگه غروب کدامین ستاره، سپهر را
ناگه غروب کدامین ستاره، سوار را
ناگه غروب کدامین ستاره، سرتاسران زمانه را
چنین به زمین بردوخت؟
چنین به شکنج آورد؟
چنین به خود آگه کرد؟
امروز بیست و پنجم آذر ماه سال یکهزار و سیصد و هشتاد و پنج خورشیدی و درست پنج غروب دیگر، سالگه بلندترین یلدای زندگیم، هفتمین سدۀ سالروز غروب زوموروس است از مدار خاک. ستاره ای که جاودانه درخشان، اما دیگر نه در مدار خاک، که بر کهکشان وجود و احساس وجود من خواهد تابید. نه! نشایست این گزاف؛ که نِی او در مدار خاک، که خاک در مدارش بوده است وُ همچنان مانا بخواهد بود.
مدار، در این نوشتار، وز برای پوشاندن ناتوانی گفتار، وام ِ اِستانده ای بیش نبوَد وُ
کوچ-اَسواران کوچه های کهکشان مهر
که از دریاچه های دور می آیند
و بر ارابه های نور می رانند،
می دانند،
وزین پسگفته های خُرد،
می خوانند،
حقیقت را
که چونان زمزمی دلخواه،
اما زمزمی دلگیر،
به لب آواز می دارند وُ
آن را با نوایی خوش،
اما درنوای حُزن
می خوانند.
به شبی رفت و دگر باز نگشت،
ز زمین نگران یاد نکرد،
ز اساطیر زمین دست بشست،
ز اسیران زمین یاد نکرد.
در این زمانۀ ناپایا، دوریش چه دیر پاییده است وُ چون یادش،
درون کورۀ سوزان ِ رای من، چه ماننده.
و من چون یارسته ام تاب آوردن؟
تنها داننده اش هست یزدان وُ همان اَمشاسپندان:
ایزد- مهربانانی که آذر را برای شام طولانی
به رنجی بس گران وُ کوششی بس پاک وُ چشمی تر
کزان اختر فروغ خویش می یابد،
به دردی خوش،
به دلها پاس می دارند.
شایستمش گفتن، نز پی بگسستن از خاک زمین،
کان هنگام می نبودم من
یا نابود بودم من هنوز آنگاه،
کز پس دانستن ِ بُگسستنش از خاک،
چشمی،
من فرود ِاشکم وُ چشمی دگر، فریاد ِشادی از پی خاشاک:
اشک، از رفته بودنش،
یکدم نباشد کو نباشد، در دلم سیلابش
یا یک شب نباشد کو نسازد، چهره ام دریاش.
و شادی از فروغ تابناک اخترش،
یکدم نباشد کو نبارد در دل من نور
یا یک ره نباشد کو نیاراید بستردریاش!
بدین دریای لبپرمی زنان ِموجهای سهم و سهم انگیز، چه می دانند آخر آن سبک باران ساحلها؟!
شناور در شکنج خویش پرورد وُ بس گردندۀ امواج،
و در بیم از نبود خویش، بی او در دل دریا،
ستیهنده هر موجی که می غلتاندم در خود
می دهد آموزه هایی بس گران
از رفتن اختر
از بود در نابود.
می آموزم یکایک رمزهای کهکشان را، رازهای اختران را:
کاختران چون غروب، ازآن دم وُ هنگام،
کندشان ناپدید از دیدگان ما،
می مانند ایدون تابنــاک وُ سوزگار وُ گرم،
بر دیدگان ما.
دیدگانی کز پس اِفگار اِستاره،
در فرازی نینچنین کوتاه و نه ایدون پست،
بیارستشان بالا شدن از این تراز خاکهای پست
توانستشان دیدن، نور را،
پُرتاب، رهرو، بیکران، شبتاب.
پُرتاب، رهرو، بیکران، شبتاب.
به هر دم
یاد
در خُم هر رای
در خَم هر راه
می کند فریاد
می نماید راه.
به من نامت هماره خوش تران است و به گفتارم گرامی باد.
ز من یادت سراسر در فزای است وُ دمادم در فزونی باد.
«گرَم یادآوری یا نه، من از یادت نمی کاهم»
فزونی باد
گرامی باد
نامی باد.
بدرود زوموروس، جاودانه زوموروس

چهارشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۵

برای سام

دو ماه پیش بود که دختر عمه ام از من خواست، متنی را از زبان او برای نخستین نوه تازه به دنیا آمده اش بنویسم.در این مدت بارها نشسته ام پای کامپیوتر که چیزی بنویسم. اما ناتوان و ناتوان از غلبه بر ناتوانی ام برخاسته ام. تا امشب که خواستم و توانستم اعتراف کنم، ناتوانی و چرایی ناتوانیم را؛ و اینک شرح کوتاهی از داستان بچه در زندگی من و سپس آنچه برای سام گفتنی دارم:

سالهای سال از بهترین لحظات زندگیم، لحظاتی بوده که با اندیشیدن به دنیای در حال آفرینش کودکان می گذشته است؛ گویی که خود ِ آفرینش دارد دوباره آغاز می شود؛ بچه برایم نشانی از حقیقت غیر قابل دسترسی، که در جهان اجتماعی از دست می رود، بوده است؛ تمثیل یافتۀ رؤیایی از معصومیت ِ دست نایافتنی مان که در اسطورۀ «بهشت» و در نوستالژیای «جامعۀ بی طبقه» و در تمامی ایدئولوژی ها و باورها و کنش های دینی و هنری ِ آرزوی بازگشت به طبیعت ـ آرزویی که می دانیم تحقق نایافتنی است ـ تخیّل اش می کنیم. همواره با مجموعۀ مضامینی که زنده یاد جلال در «سنگی بر گوری» در توصیف ِ حسّ اندیشیدن به فرزند آدمی، بیان کرده است، سر ناسازگاری داشته ام. چون آنها را تقلیبی از حقیقت داستانی می دانسته ام که بر من و در من جاری است و گمان دارم که همۀ آدمیان را با آن داستان ماجراهاست:

ماجرای جستجوی معصومیت از دست رفته؛ ماجرای تداوم حیات برای موجود ِ مرگ اندیش، انسان؛ ماجرای بُرده شدن ِ بکارت رؤ یایی فروغ که در تحرک رانهای هر زنی که در هر گذری عبور می کند، دیده می شود و نخستین بار به شهود فروغ کشف شد؛ ماجرای خلق و آفریدن ـ که بودن مان را، نه تنها بودن ِ زیستی مان، که بیش از آن، بودن و شدن ِ انسانی و اجتماعی مان را از آن داریم، از آفریدن ـ برای ما که که تنها موجودی هستیم که در این صفت (آفرینش) با پروردگار شبیه بوده یا بدو تشبّه می جوییم؛ ماجرای غیر قابل اجتناب ِ «نیاز به رستگاری» که ناقوس بلندش همواره در ضمیر ناخودآگاهمان طنین انداز است و هر چه در ضمیر آگاه می کوشیم تا آن را به بادهای فراموشی بسپاریم، کمتر موفق می شویم و هر داستان که برای فراموشی اش خلق می کنیم، در خود ِ آن داستان، چه قهرمان داشته باشد و چه خواننده، خود، قهرمان داستان باشد، در هیأت صفتی که قهرمان اصالتا و نهایتا با آن صفت، قهرمان می شود (رستگاری) از نو پدید آمده و یکی از بنیادی ترین مبنای اخلاق را بنا می سازد؛ آری در ماجرای رستگاری هم؛ و ... و سرانجام، ماجرای «دیگری»، ماجرایی که بی آن همواره «خود» نیز بی معناست؛ شاید جلال یادش رفته بود که هیچ جلالی نیست و نمی تواند باشد که بی سیمینی جلال شود یا جلال باشد، سیمینی در افق بقاء و تا آن هنگام که می دانیم که خواهیم بود و سیمینی برای آن هنگام که می دانیم که در آن هنگام نخواهیم بود، باید باشد، تا جلال جلال شود، وگرنه جلال نخواهد بود، جلال به معنای انسانی ـ اجتماعی اش نخواهد بود. این ماجرای «دیگری»، چنان ضروری و نیز چنان طبیعی است، که بی آن «خود» خیلی بی معنی است. این دروغ از راست می گیرد فروغ! آری جلال این را یادش رفته بود.

به علاوه، ماجراهای دیگری هم بودند که علاوه بر فرزند داشتن (فرزند خود را داشتن) همۀ فرزندان انسانها را دوست داشتنی ام می ساخت. مثلاً همیشه برای این جملۀ زنده یاد صمد بهرنگی احترام بسیار و با آن همدلی بی بدیلی داشته ام که « داستانهایم را برای بچه ها می نویسم که به نام و نان آلوده نشده اند»؛ و همیشه، با آن که Enigma آهنگساز چندان بزرگی برای من نبوده است، ترانۀ Back to Innocence او برایم جذابیت وافری داشته است. و ...

خلاصه خود بچه، مثل «عشق» (که هفتۀ پیش در «عشق، آونگی بلورین میان دو دوزخ» بخشی از ماجرای آن را نوشتم) ماجرای بزرگ و همیشگی زندگی درونی من بوده است. ماجرایی که بدون اغراق تقریبا هر روزم به گونه ای با آن گذشته است، هر روز ... راست بدان گونه که احساسم را قابل تفکیک به احساس پدرانه و احساس مادرانه نمی یافتم. فرزند و بچه طوری در مجموعۀ خواسته ها، رؤیاها، آرزوها، اسطوره ها، باورها، عقاید، ارزشها و حتی ایمانیات من جای گرفته بوده است (و اکنون هم) که فهم و تجزیه و تحلیل این مجموعه را به امری سهل و ممتنع مبدل کرده است؛ سهل از از آن روی که یکی از اجزایی است که در همۀ اکناف هویتی و شخصیتی ام می توان آن را یافت؛ و ممتنع بدان جهت که آخر چگونه می توان این کلاف بسیار پیچیده را باز کرد و بدون فروکاستن به یک یا چند تا از آن جزء ها، همه و کلیت اش را فهمید؟

در چنین رودی روان بودن و به «رود» اندیشیدن، آوندی مهم از آوندهای حیات من و شاید از آوندهای حیاتی من بود، تا آنجا که خویش آوندم را می شد در آن یافت؛ تا آن که ازدواج کردم. نه تنها در ساده ترین تصور ممکن، که در بدبینانه ترین تصورهم، می توان گفت که در این زمان می بایست، به آرامشی می رسیدم، از پس آن همه جست و جو؛ مگر آن که به علل فیزیولوژیک، من و یا همسرم نمی توانستیم بچه دار شویم. اما افسوس که اینگونه نبود! یعنی هیچ مشکل فیزیولوزیکی نداشتیم. اما چرا افسوس؟ برای این که به دنبال ازدواج دچار ترسی شدید و عجیب شدم. ترس از این که در این شرایط بچه دار شدن عامل بدبختی کسی شود که ممکن بود از ما به وجود آید. همسرم بچه می خواست و یکی از مهم ترین دلایل ازدواج اش همین امر بود، طبیعتا و کاملا طبیعی؛ اما هر چه بیشتر با من از این در سخن می گفت، من بیشتر در آن ترس فرو می رفتم و از تصور بچه ای که در این جهان بی رحم رهایش می کردم، از خود و از آرزوهایم و همۀ آن خواسته ها و باورها و همۀ آنچه که وجودم را با آن سرشته بودند یا سرشته بودم، می رمیدم. یک ونیم سال نخست از ازدواج ما که بر این منهج گذشت، و همسرم گاه با اوج حوصله با من سخن می گفت تا مرا مجاب کند و گاه با نهایت تمنا، بچه می خواست و من سر باز می زدم، از تلخ ترین دقایق زندگی ام بوده است. تصور این که کسی عمری را با خواستی سپری کرده باشد و اینک خودش از برآوردن خواست خودش ممانعت کند، نمی تواند به تنهایی تلخی و دشواری دقایق زهراگین این دوران را نشان دهد؛ بلکه باید علاوه بر آن، بی محلی کردن به کسی که با تمام وجود دوستش دارم و نادیده گرفتن مهم ترین خواستۀ مهم ترین کسی را که دارم، افزود، تا شدت رنج آور بودن ِ تمامی دقایق آن دوران کمی فهمیده شود. آن ترس را تا پیش از آن تجربه نکرده بودم و همیشه حتا در برابر کسانی که به نوعی از آن در عذاب بودند، به مقابله اش بر می خواستم. تا پیش از آن، با هر کسی که به دلیلی از این دست، بچه نمی خواست، گاه به گفت و گویی طولانی می نشستم و در اکثر اوقات موفق می شدم که او را به نادرستی تصورش متقاعد کنم. اما این بار خیاط به کوزه افتاده بود و بدجوری هم در کوزه دست و پا می زد. باز فهمیدن ِ آن احساس ترس و کوشش برای باز اندیشی ِ ساختار آگاهی انسان ایرانی در مجرای سوزان کورۀ روبه رویی با جهان آنومیک و فروپاشیده و زیستن در شرایط بی خانمانی ذهن، باشد برای فرصتی دیگر. خلاصه آن که روزگار زیستن در گلشن آشنایی، با تحمل رنج بسیاری گذشت، رنجی که گرچه ظاهراً با خزان آن گلشن، با جدایی ما، پایان یافت، اما راست آن است که به رنج دیگری استحاله یافت: احساس گناه نسبت به خود و نسبت به همسرم که این ترس و امتناع من از بچه دار شدن، او را از دست یافتن به مهم ترین خواستش، به عنوان یک زن، و از رسیدن به هدفی اساسی که برای او به عنوان یک انسان می توانست وضع شده یا وجود داشته باشد و داشت، بازداشت. درست است که بچه دار شدن تنها می تواند (مثل قدم زدن در زیر باران) تصمیمی دو نفره باشد و هر کس حق دارد که در این باره تصمیم شخصی خودش را داشته باشد و ما هم قرار گذاشته بودیم که در هر مورد اختلاف نظر، اصل را بر آن بگذاریم که نظر کسی که مخالف تغییر وضع موجود باشد، مبنا قرار گیرد؛ اما حتا اگر نپذیریم که بچه دار شدن، بر حسب عرف و بر حسب فهمی که از طبیعت داریم، در بنیاد ازدواج به عنوان یک قرارداد، نهاده شده است و خود، یک نهاد اجتماعی است که نقض آن، اخلاقاً مذموم و ناپسند است، باید این را پذیرفت که مخالفت من با آن، نقض صفت این قرارداد بوده است؛ یعنی نقض عاشقانه بودن آن. ازدواج یک قرارداد اجتماعی است اما قراردادی عاشقانه. نمی توان کسی را دوست داشت و خواستۀ خود را در خواست او نیافت. انکار عشق، انکار معشوق و امتناع معشوق از آنچه می خواهد (و آنچه می خواهد غیر معقول نیست)، اگر یکسان نباشند، بسیار شبیه و نزدیک هستند. باید اعتراف کنم که پس از جدایی، به مراتب بیش از قبل از آن، بار این احساس گناه را بر دوش کشیده ام. در شبها و روزهایی که به باز اندیشیدن در بارۀ محروم ساختن انسانهایی (او و من) از خواست بزرگ زندگی شان، گذشته است؛ و در تمامی آنات بی پایانی که با رنج اعتراف و شناخت ِ ادا نکردن حقی که عزیزی را بدان هم تمنا و هم امید بوده، گذشته است، از یک نظر هیچ یاور و همدمی نداشته ام. کفّاره ای گران و تاوانی توانفرسا که کوچکی و ناچیزی اتّکاء به شخصیّت کودکانه و عاقبت اندیشی عقل نابالغ را به خوبی بر ملا می کند. گذشته از آن که نه تنها جهان زندگی ام کماکان بدون درخشیدن ستارۀ کودکی است، بلکه علاوه بر آن روز به روز بیشتر بر آیندۀ هزاران هزار کودکان این سرزمین، همچون میلیونها میلیون کودکان تمامی زمین بیمناک و بیمناک تر می شوم. شایسته می نماید که این بیمناکی، توجیهی برای آن تصمیم رنج آور یا دلیلی برای کاهش رنج آن بیاراید. اما گمان می کنم که اگر ما دانش و یا همتی برای کاستن از رنج آن هزاران هزاری که نان جو آغشته در خون دارند، نداریم، حق آن را هم نداریم که با ویران ساختن آرمانها یا آرزوهای شان، نادانی و بی همتی خود را به کسوت دلیل بیاراییم. همۀ دلایل همۀ ما آن هنگام و تنها آن هنگام مشروع و معتبر هستند که با ارادۀ آگاه و آزاد انسانها هیچ تعارضی نداشته باشد، به قول آقا رضا مارمولک اگر کسی را به زور به بهشت بفرستیم، از پشت به جهنّم فرو می شود – و ما نیز. او در جهنّم بازماندن از آرزوها و آرمانها و سرکوب شدن اراده اش و ما در جهنّم ِ این گناه. و این است آنچه که من با نپذیرفتن خواست همسرم برای بچه دار شدن بدان گرفتار آمده ام.

در شرایطی که در چنین دوزخی به سر می برم، دختر عمه ام از من خواسته که برای تولّد اولین نوه اش، سرودی بسرایم. مدتها و مدتها گذشته، بی آن که بتوانم حتا یک کلمه بنویسم. برای آن که خودم را مجبور به نوشتن کنم، تیترش را در بیست و دوم آذرماه در این گفتگاه (بلاگ) گذاشتم و تا همین امروز می اندیشیدم که چه بنویسم. هم می دانستم که او در انتظار است و دل آن را نداشتم که از برآوردن این خواسته هم امتناع کنم (رودربایستی ای با او ندارم و به این خاطر نیست که رودربایستی ام با قلم در این موضوع را کنار می گذارم)، هم در این دوزخ، از بچه نوشتن، کار من نبود و دل بر قلم آوردن اعترافاتی را که در سطر های بالا نوشتم، نداشتم. دیشب شعر «باران» گلچین گیلانی را به یاد آوردم و داشتم آن را باخودم زمزمه می کردم و این شد الهام آنچه برای سام (نوۀ دختر عمه ام) نوشتم. این نوشته خطاب به سام است، اما با اذعان به این که سخن قابلی نیست آن را تقدیم می کنم به همۀ کودکانی که نمی شناسم و می شناسم، به همۀ فرزندان ایران زمین و سپس به مانی، نازنین، اروند، نگار، رامتین، ساینا، بچه های آیندۀ مریم و رها ، به آرش ، به مسیح و مریم، به محمدطاها، دختر مرتضی ، به دریا وتارا و البته به سام (بویژه به خاطر باغهای محبت پدربزرگ و مادربزرگش که خود در آن به میزبانیها نشسته و مرا به میهمانیها برده اند):

باران و گلها، برای کودک امروز و نوآور ایران فردا

کودکم،

انسان فردا

ای دلارای همه دلهای تنها

شادی افزای همه شبهای مادر، شبهای بابا.

کودکم،

ای رها از رَسَنهای نهانی،

آفریده با گهرهای فراوان

آرمیده در میان آرزوهای شهابی

ناز پرورد نازهای شتابان.

لب گشوده می دهد سر

قصه را افسونسرای مهر مادر

یا همان داستانهایی که

می خواند به تو لبهای بابا.

گوش کن،

ای غنوده تو در آغوش رؤیا

در میان بستری از مخمل مهر نیاها

شبنم شاد هزاران اشک افشانده از شوق میلاد تو اندر زیر پاها

دستهای توانمند سرافراز مردان و کوشنده زنان بوم تو، ایران زیبا، ایران مانا.

گوش کن

با دو گوش کودکانه

هر چه باشد، گوش را بازی خوش آید

بازی آهنگ این نغمه سرای عاشقانه.

روز میلادت مبارک

ای تو، ای هم میراث وُ هم ارث یگانه

جام زیبایی که یزدان داده برتو، تا که در آن بغنوی و تا هماره در آن ببالی، این تن رعنا مبارک

ای تو ای نوباوۀ مهر خاکی که می دارد به دل، فروزنده مهری جاودانه.

بس گوارا می تراود

از ضمیر پاک رؤیایت، ترانه

وَه چه زیبا می خرامد

دشت فردا، زیر پایت، بی کرانه

بَه چه گامت استوار است و

راه آینده بپوید، رهروانه.

خوب می بینم که در راهت بخواهی یافت

بندهایی بافته، با تار و پود پای هایی، دست هایی، چشم هایی، رهزنانه

رست خواهی تو اما نیک

ز بند پر فسون این زمانه

راست خواهی دید

در میان هر فسون، راهی

در کنار هر گره، رایی

ازیرا چون خِرَد در دست گیری، عارفانه

همرهانی نیک خواهی داشت، همدلانه.

تلخ ها دوربادا ز کامت

رنج ها نابود

اخم ها نا بروید در میان ابروانت

اندُهان هرگز.

اندک اندک بال خواهی یافت

کم کمَک پرباز خواهی کرد

تا که گیتی را بیابی

تا کران بی کران پرواز خواهی کرد.

هر کجا رفتی

هر که را دیدی

هر چه گشتی تو، از کوشش خویش وُ

هر چه باریدت به ره

چه از قهر وُ چه از مهر روزگارانی

که هر دم می زند لحظه هایت را به رگبار و نسیمش شانه ها بسیار،

گر که بارانی ز گلها بود

یا که توفانی به دریاها،

به یاد دار وُ به خود برگو

که مهر ما همیشه همره و در هر زمان در آستان راه توست.

گوش کن،

تو ای پوینده راهی چند

تو ای جوینده کام از قند

تو ای در گوش گیر این پند

« بشنو از من کودک من

پیش چشم مرد فردا

زندگانی ـ خواه تیره خواه روشن ـ

هست زیبا ـ هست زیبا، هست زیبا»

برای چشم های جست و جوی تو

برای دستهای مهرخواه تو

برای هر دم از آن لحظه های تو

برای تو، تو ای نوآور ایران فردا

تو ای نوباوۀ دلبند.

پنجم دیماه هشتاو پنج


دوشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۸۵

چه پاییزی است این پاییز! این بادها چه می گویند؟

هر باد وزد به ناکجا می بردم
-------------------------------------جز باد صبا که نزد «ما» می بََرَدم
وان یار که بی نکحت او هیمۀ نارم
-------------------------------------------با باد صبا به یـادها می بَرَدم
دی باد صبا یاد ترا عطر بیفشاند
----------------------------------------دریاب مرا که غم کجا می بَرَدم
این هستی بی مستی من جام تهی گشت
---------------------------------------کو ساقی من که هوشها می بَرََدم
چون پیک سکوت است صبا، لیک
-------------------------------------آن صُمت بسی به صورها می بَرَدم
هیهات که این باغ شده عین بیابان
--------------------------------------
بی دوست مگر به قفرها می بَرَدم
از هست گذشتم، که از دوست نگردم
--------------------------------------بنگر که فلک چه بی حیا می بَرَدم
ای دوست بیا مهر بیفروز به مهجور
-------------------------------------کاین سان نسزد که بر جفا می بَرَدم
جانانه بیا باد صبا را صلتی ده
------------------------------کاندرقدمت هم سر و صهبا به فدا می بَرَدم
مجنون سعیدم اگرم باز بخوانی
--------------------------------------ورنه دیباچۀ غم سوی فنا می بَرَدم
---------------------------------------------------------------بیستم آذر هشتاد و پنج

برای زوموروس

جمعه، آذر ۱۷، ۱۳۸۵

من و تو*

من از کرانه ی دریای اشـک می آیم
--------------------------------------
-تو خوش غنوده بر کنارۀ دریای نسترنی
من از کنام تلخی تاریخ هجر می آیم
----------------------------------------
تو آرمیده ی گلبوســه های یاسمنـــــی
من از گدارۀ شکستن آبــگینه می آیم
--------------------------------------
تو بر کمانه ی پرواز سنـــگ پرسـه زنی
من از ضمانکدۀ عشق خویش می آیم
--------------------------------------
تو آن ضمـان گرفته شده بـهـر عشـق منی
من از جویبار اسحــار مویـه می آیم
--------------------------------------
-تو مژدگــانی رؤیــــــای شبـنــم سحـری
من از لیـــالــی مفـتون قـصه می آیم
----------------------------------------
تو آن شـــب یــــــــــلدای شهرزاد منی
من از کشتگاه مرغزار امید می آیم
--------------------------------------
تو شعله هـای فروزان ز خرمن امید منی
من از حصان نـقــیب سایــه می آیم
---------------------------------------
تو رخ گشوده بر آفتاب ســرخ این چمنی
من از میان سروهای تمنای یاد می آیم
------------------------------------------
تو آن خمـوش فرامــوش یاد انجمنـی
من از عتیق گوهریان عقـیق می آیم
------------------------------------------
تو نیـــک دانسته ای که گوهر یمنی
من از یار-یار گوی صبای صبورمی آیم
--= ----------------------------------
تو آن کرشمه که بر نغمه گوش می ندهی
من از تاب نازجوی آیینه باز می آیم
---------------------------------------
تو چون صلیب من از شاهدان قتل منــی؟
من از رقص شرمگین باران ز باد می آیم
----------------------------------------
-تویی که نغمه های شاد به باد می فکنی
سعید گرچه منم، خون دل دگر گلو بگرفت
----------------------------------------
تو هم ز ساقیان شادنوش خون این دهنی



--------------------------------------------------------------------------------- پانزده آذر هشتاد و پنج

* برای زوموروس، قدیس همیشگیم

آیینۀ شراب

من اسیر درد،

اون افسانۀ پر کشیدنـــه

من کویر و اون،

به زیبایی خوشه چیدنه

یه شب می شه افسون عطر او
از افسانۀ معبدا میاد

زمین زیر پام آسمون میشه
به مهمونی دل، خدا میاد

گاهی،
.. دوره،

گاهی،
.. قصه های غروره

گاهی،
.. نوره،

گاهی،
.. بارش ابـــــــر دوره

همه هستیه، همه مستیه ...... تو دستای من جام آخرینه
تو خاموشیم، فراموشیم
...... طنین یه آواز دلنشیــــــنه

من اسیر درد،

اون افسانۀ پر کشیدنـــه

من کویر و اون،

به زیبایی خوشه چیدنه

تو افسون چشمای مست او ...... به چشمم شراب آشنا میاد
برام قصـــۀ روشنایـــــــیه
...... که از صبح آیــینه ها میاد

گاهی،
.. دوره،

گاهی،
.. قصه های غروره

گاهی،
.. نوره،

گاهی،
.. بارش ابـــــــر دوره

همه هستیه، همه مستیه ...... تو دستای من جام آخرینه
تو خاموشیم، فراموشیم
...... طنین یه آواز دلنشیــــــنه

من اسیر درد،

اون افسانۀ پر کشیدنـــه

من کویر و اون،

به زیبایی خوشه چیدنه

یه شب می شه افسون عطر او ...... از افسانۀ معبدا میاد
زمین زیر پام آسمون میشـه
...... به مهمونی دل، خدا میاد

گاهی،
.. دوره،

گاهی،
.. قصه های غروره

گاهی،
.. نوره،

گاهی،
.. بارش ابـــــــر دوره

همه هستیه، همه مستیه ...... تو دستای من جام آخرینه
تو خاموشیم، فراموشیم
...... طنین یه آواز دلنشیــــــنه

،.،...... ،.،

عشق در نگاه اول

منم آن که برای تو می میرد
نفسم زخیال تو می گیرد

تویی آن که بهانۀ فردایی
تویی آن که جمال سراپایی

، موج بی آرامم
، اشک بی فرجامم
، خسته از خویشم

، بی تو من می میرم
، بی خبر بگذاری
♪، گر از این بیشم

چه کنم با تو اگر، که مدارا نکنم ...... چه کنم گر غم تو، به تو حاشا نکنم
چه بگویم که مرا، نبود ذوق سخن
...... به که گویم که دلم، شده بیگانه ز من

من و خسته ز خود بودن
من و بی تو نیاسودن

من و این همه تنهایی
غم عشق و شکیبــــایی

تویی آن که بهانۀ فردایی
تویی آن که جمال سراپایی

منم آن که برای تو می میرد
نفسم زخیال تو می گیرد

چه کنم با تو اگر، که مدارا نکنم ...... چه کنم گر غم تو، به تو حاشا نکنم
چه بگویم که مرا، نبود ذوق سخن
...... به که گویم که دلم، شده بیگانه ز من

، موج بی آرامم
، اشک بی فرجامم
، خسته از خویشم

♪، بی تو من می میرم
، بی خبر بگذاری
، گر از این بیشم

♫: این اسم رو خودم انتخاب کردم. نمی دونم اسم این شعرها چیست.
اگر کسی می دونه، با خبر ساختنم رو بسیار سپاس خواهم داشت.
چون بسیار دوستشان داشتم در اینجا نوشتم.

جمعه، آذر ۱۰، ۱۳۸۵

سوگندی با آن نگاه

بیا مستی نکن، بنشین! نمی بینی دگر ما را.
بیا با آستین بستان ز چشمم اشکهایم را،
ز چشمم
ز چشمت، که گریان به من خیره است
هر آنگه
چه شب باشد و گرکه روز، به هردم کزین غمکده بگذرم،
چنین استوار و چنان اشکبار،
دمادم به من خیره است.
نیست یکدم گذرم زین دمن و آن نگهت، به چنین وصف که گفتم، نگران ننگردم.
چه من بگذرم و یا گر که از یاد من بگذری
ببینم تو را
در آن مشتعل- نرگسان، دو آتشکده ی مست، مرا می نگرند:
به بیننده ات، اشکبار
به زیبایی ات، هُرم بار
به خسته دلانت، همی مهربار.
بیا مستی نکن، بنشین! بیابی یا نیابی دگر ما را
جز آن اشک باریده از نرگس مهربارت
جز آن اشک تابیده در کوره ی دیده ی مهرخواهم
جز آن اشک ِ باقی به اندام یاد، نمی یابی دگر ما را.
درگه که باز می شود
خوَرگه که بر پا می شود
بر این کبودی بی رونق سکوت
بر اختران دلشکسته به گردون سپهر سیاه
بر هر پَر ِ فرشته ی مرزنگ نرگست
بر سِیلگاه مژگان حلقه شده بر نگاه من
بر برگ برگ سیاق کودکی های ناپدید
بر شادخواری پر شرنگ شبابان شرمگیر
بر نغمه های پر ترنم آغشته در شراب
بر اِستارگان ِبی کرانه ی موّاج التهاب
بر گیسوان شتابان به دیدار بوسه ای
بر شانه های خمیده از شرم یک نگاه،
درگه که باز می شود
هرگه که باز می شود
ریحانه ای که از چشم گریان تو می وزد
شمشیر شب که از دل عاشق گذر کند
بر آن سپیدی ستیغ پر افسون قله ها
بر آن بیاض نفسگیر قفر تفتیده ی کویر
بر سیمگون ساق درختان - که برف را بازیچه می کنند
بر نیلگون زمهریری سپهر - که هستوَند جهان را بازیچه کرده است
بر برق برق شعله ها و سِحرها - کز دریاچه های خفته در کف چشمان تو می جهند
بر گرم گرم کینه ها و مهرها - کز طاقهای قلبگون شبستان چشم تو می رمند
بر زین ِِباد، بر گُرده ی زمین - که گاه از توسن خود تندتر تاخت می کند
بر دست پاک پاک تو بر پلک سرخ خسته ات – که گاه به تنهایی، شرم آور حضور تنهایی است
بر آن رقص سوته دل بزم جوی
بر آن بزم بی خامه ی رزم جوی
بر آن رزم خود- کوشش ِ خویش جوی
بر آ ن خویش- آوندگار دل یار جوی
بر اِشتاب ِ چون کودکان رفتنت
بر آواز ِ چون مرغکان خواندنت
بر ایجاز ِ چون آهوان گشتنت
بر اصرار ِ چون کولیان گفتنت
بر احساس ِ چون لِیلیان، پندگوی
بر ایمان ِ چون سالکان، هوی جوی
بر آرام ِ چون لولیان، های و هوی
بر آغوش ِ چون عاشقان، اوی جوی،
درگه که باز می شود
آنگه که باز می رمی
عِطری که ازنسیم نگاهت بر شراره ی اشکانت می تراود
فریادی که، یا از نگاه تو یا از دل عاشق،
بُلـَند
برکشیده بر رخ نگاه دوخته شده در نگاه تو
شب را می آشوبد
چنان که خواب دوزخ، خواب بهشتیان را
و چنان که خواب فردوس، خواب همه را
بر آن شامگاه نخست
بر این بامداد پسین
بر افسانه ی آفتاب
بر افسون شب، ماهتاب،
سوگند
آتشی کاندرین دیر است، زِ اشک وُ زِ چشمان توست
بدین رو
فروغیست را مر آتشکده
که آن جاودانه نگاه است ، همان آن نگاه...
هیمه ای هم، گر آنرا ست،
منم،
هم تنم هم دلم.