شنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۵

ناگه غروب کدامین ستاره؟ بدرود زوموروس، جاودانه زوموروس

ناگه غروب کدامین ستاره؟
ناگه غروب کدامین ستاره، سپهر را
ناگه غروب کدامین ستاره، سوار را
ناگه غروب کدامین ستاره، سرتاسران زمانه را
چنین به زمین بردوخت؟
چنین به شکنج آورد؟
چنین به خود آگه کرد؟
امروز بیست و پنجم آذر ماه سال یکهزار و سیصد و هشتاد و پنج خورشیدی و درست پنج غروب دیگر، سالگه بلندترین یلدای زندگیم، هفتمین سدۀ سالروز غروب زوموروس است از مدار خاک. ستاره ای که جاودانه درخشان، اما دیگر نه در مدار خاک، که بر کهکشان وجود و احساس وجود من خواهد تابید. نه! نشایست این گزاف؛ که نِی او در مدار خاک، که خاک در مدارش بوده است وُ همچنان مانا بخواهد بود.
مدار، در این نوشتار، وز برای پوشاندن ناتوانی گفتار، وام ِ اِستانده ای بیش نبوَد وُ
کوچ-اَسواران کوچه های کهکشان مهر
که از دریاچه های دور می آیند
و بر ارابه های نور می رانند،
می دانند،
وزین پسگفته های خُرد،
می خوانند،
حقیقت را
که چونان زمزمی دلخواه،
اما زمزمی دلگیر،
به لب آواز می دارند وُ
آن را با نوایی خوش،
اما درنوای حُزن
می خوانند.
به شبی رفت و دگر باز نگشت،
ز زمین نگران یاد نکرد،
ز اساطیر زمین دست بشست،
ز اسیران زمین یاد نکرد.
در این زمانۀ ناپایا، دوریش چه دیر پاییده است وُ چون یادش،
درون کورۀ سوزان ِ رای من، چه ماننده.
و من چون یارسته ام تاب آوردن؟
تنها داننده اش هست یزدان وُ همان اَمشاسپندان:
ایزد- مهربانانی که آذر را برای شام طولانی
به رنجی بس گران وُ کوششی بس پاک وُ چشمی تر
کزان اختر فروغ خویش می یابد،
به دردی خوش،
به دلها پاس می دارند.
شایستمش گفتن، نز پی بگسستن از خاک زمین،
کان هنگام می نبودم من
یا نابود بودم من هنوز آنگاه،
کز پس دانستن ِ بُگسستنش از خاک،
چشمی،
من فرود ِاشکم وُ چشمی دگر، فریاد ِشادی از پی خاشاک:
اشک، از رفته بودنش،
یکدم نباشد کو نباشد، در دلم سیلابش
یا یک شب نباشد کو نسازد، چهره ام دریاش.
و شادی از فروغ تابناک اخترش،
یکدم نباشد کو نبارد در دل من نور
یا یک ره نباشد کو نیاراید بستردریاش!
بدین دریای لبپرمی زنان ِموجهای سهم و سهم انگیز، چه می دانند آخر آن سبک باران ساحلها؟!
شناور در شکنج خویش پرورد وُ بس گردندۀ امواج،
و در بیم از نبود خویش، بی او در دل دریا،
ستیهنده هر موجی که می غلتاندم در خود
می دهد آموزه هایی بس گران
از رفتن اختر
از بود در نابود.
می آموزم یکایک رمزهای کهکشان را، رازهای اختران را:
کاختران چون غروب، ازآن دم وُ هنگام،
کندشان ناپدید از دیدگان ما،
می مانند ایدون تابنــاک وُ سوزگار وُ گرم،
بر دیدگان ما.
دیدگانی کز پس اِفگار اِستاره،
در فرازی نینچنین کوتاه و نه ایدون پست،
بیارستشان بالا شدن از این تراز خاکهای پست
توانستشان دیدن، نور را،
پُرتاب، رهرو، بیکران، شبتاب.
پُرتاب، رهرو، بیکران، شبتاب.
به هر دم
یاد
در خُم هر رای
در خَم هر راه
می کند فریاد
می نماید راه.
به من نامت هماره خوش تران است و به گفتارم گرامی باد.
ز من یادت سراسر در فزای است وُ دمادم در فزونی باد.
«گرَم یادآوری یا نه، من از یادت نمی کاهم»
فزونی باد
گرامی باد
نامی باد.
بدرود زوموروس، جاودانه زوموروس

هیچ نظری موجود نیست: