پنجشنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۸

ز بامدادِ آن ستاره، خورشید بردمد


در این خزان که نرگسانِ پنجره

غنوده‌اند روی گامهای کوچه‌ها،

و در تراوش سکوت‌های نیمه شب

در انتظار گرم خود

نشسته‌اند، خسته از سقوط زرد برگها،

و از میان کوچه‌های نیمه سرد

کاروان بادها

به سان دجله‌ای عبور می‌کند،

و بی شکیب و خیره سر

تمام برگهای خاطرات را

به سوی خاک می‌برد،

شکوه آتشین برگها

به رقص پُرترنّـُمَش

در انتظار ابرهاست.

در انتظار قطره‌های نقره‌ای.

در انتظار آنکه شست‌وشو دهد

تن شکفتۀ درختهای میوه را،

سَحَر که شهر خفته است

به دست خیس بارشی.


در این خزان که هست چشم پنجره
به روی چشم منتظر
به برقعی سیاه و تنگ
بسته از دو سو،

و گیسوان عروج می‌کنند

به شانه های بادهای سرکشی،

ز شهر دورِ دورِ ابرها

ستاره ها و اختران نغمه گر، بادبان گشوده، راهوار

شناورند روی رودخانه‌های شب.


و ماه، ماه،

ماهِ نقره گون و قصه گوی فصل تو

به بوسۀ حریری‌اش

به بادبانِ آن ستاره می‌دمد.

که تا ز بامدادِ آن ستاره، خورشید بردمد.

نوزده شهریور هشتاد و هشت.


























شنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۷

راههای رسیدن و نرسیدن

راههای رسیدن به خدا را می گویند به عدد نفوس خلایق است. درست نیست!
به عدد لحظاتی است که همۀ نفوس خلایق می گذرانند.
راههای نرسیدن به خدا نیز همان تعداد است. هیچ لحظه ای را نمی توان در پیوستگی کامل با لحظات دیگر دانست و در این انفصال که گاه بسیار دهشتناک است زمانی پدید می آید، لحظه ای، که یا می توان به خدا رسید و یا نرسید.
پس راههای رسیدن به خدا در طول زندگی هر کس بیشمار است و اگر کسی لحظه ای احساس وصل کرد، بدان امید نتواند ماند که وصلش پایدار است!
بیم ناپایداری و دوری از خدا در همۀ آن بیشمار لحظات دیگر همچنان باقی خواهد ماند. گریزی نیست. این بیمناکی که در سرشت هستی آدمی است، نه تنها در وصل خداوند که در هر وصل دیگری نیز نهفته است و بیش از همه در وصل با خویشتن. بیم جداماندگی، از خداماندگی، از راه ماندگی، بیم بی خویشتنی را نمی توان از صفحۀ زندگی زدود، بیم هجران را نمی توان؛ زندگی این جهان گویی عرصۀ هجر است
!
این اضطراب، اضطراب بنیانی هستی آدمی است.