پنجشنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۸

ز بامدادِ آن ستاره، خورشید بردمد


در این خزان که نرگسانِ پنجره

غنوده‌اند روی گامهای کوچه‌ها،

و در تراوش سکوت‌های نیمه شب

در انتظار گرم خود

نشسته‌اند، خسته از سقوط زرد برگها،

و از میان کوچه‌های نیمه سرد

کاروان بادها

به سان دجله‌ای عبور می‌کند،

و بی شکیب و خیره سر

تمام برگهای خاطرات را

به سوی خاک می‌برد،

شکوه آتشین برگها

به رقص پُرترنّـُمَش

در انتظار ابرهاست.

در انتظار قطره‌های نقره‌ای.

در انتظار آنکه شست‌وشو دهد

تن شکفتۀ درختهای میوه را،

سَحَر که شهر خفته است

به دست خیس بارشی.


در این خزان که هست چشم پنجره
به روی چشم منتظر
به برقعی سیاه و تنگ
بسته از دو سو،

و گیسوان عروج می‌کنند

به شانه های بادهای سرکشی،

ز شهر دورِ دورِ ابرها

ستاره ها و اختران نغمه گر، بادبان گشوده، راهوار

شناورند روی رودخانه‌های شب.


و ماه، ماه،

ماهِ نقره گون و قصه گوی فصل تو

به بوسۀ حریری‌اش

به بادبانِ آن ستاره می‌دمد.

که تا ز بامدادِ آن ستاره، خورشید بردمد.

نوزده شهریور هشتاد و هشت.