شنبه، تیر ۰۳، ۱۳۸۵

تارنوشتهای ما، سنگ قبر ما


به گمانم در بسی زمانها تارنوشتهای ما ، آنان که بخواهند و نخواهند غمی را بر دوش می کشند، به سنگ قبر می ماند. به آنچه عملی نشده یا نمی شود. ولی می خواهیم گفته شود. آنان که چنینشان نیست. غم عشقهای نایافته یا نایافتنی اند.
یادم به شعر زیبای دکتر مهدی حمیدی افتاد:
«نرگس نیم خفته را مانَد
غنچهء نو شکفته را مانَد
دامن کشان گذشت و هیچ نگفت
عمر از دست رفته را مانَد
عمر از دست رفته را مانَد»
و شگفتا که تارنوشتهای زنانه و از جمله فمینیستی را بیشتر از این دست یافته ام، همچون گلدانی در حسرت گلهایی،
عشقهای نایافته....
عمر از دست رفته را ماند!

تبهکار

نظری که حسین برای سخن قبلیم گذاشته بود، مرا به فکر انداخته بود. او نوشته بود:
«آن چه در دو مطلب اخير خواندم، بيشتر به خودكاوي تاريخ فهم‌شده‌اي مي‌ماند كه خود نيز در فرآيند ديالكتيك جزء و كل سهمي در آن داشته‌اي و نيك‌تر آن كه جسارت و جرأت اين نقد را بر آن چه تو را ساخته‌است، به تقرير آورده‌اي. جسارتي كه پيش از اين ضرورتا در خلوت و گاه در جلوت به مرور آن نشسته واداشته بودت. متأسفانه كمتر مي‌توان يافت كساني را كه چنين به خود بپردازند و علتش آن كه ممكن است خود را ديوانه بيابد. مگر نه در نگاه عوام، ‌ديوانه با خود سخن مي‌گويد. آن كه به منافع خود مي‌انديشد به جاي آن كه با خود سخن بگويد با ديگري سخن مي‌گويد و به جاي آن كه به نقد خود بپردازد به نقد ديگران مشغول مي‌شود. اما سعيد عزيز، مشكل تو اين است كه سهم ديگران را نيز به لحاظ رواني به دوش مي‌كشي؛ همان ديگراني كه احتمالا از چنين واكاويي‌هايي نهي‌ات مي‌كنند. تو سهم خود را بكشي كافي است. هر كس صليب خود را بايد حمل كند. مگر دكتر مؤمن كاشي نبود كه مي‌گفت:
بنگر ما صليب خود را كاشته‌ايم و بر آن نيز ادرار كرده‌ايم».
ماجرا این بود که درست یک هفته قبل وقتی که برای کاری به حسن ریاضی تلفن کرده بودم، او که آن سخن را خوانده بود تقریبأ از همان ابتدای گفتگو به من گفت «تو دیوانه ای. این همه به یاد آوردم، به یاد آوردم چیست که در این سخن آورده ای؟» و پس از این جمله نیز لبۀ نقدش را در طول گفتگویمان در دست نگه داشت. منظورش این بود که کاه ِکهنه باد داده ای و نبش ِقبرهایی کرده ای که اگر بر فهم موضوع هم بیفزاید، آزردن ِخودت را هم در پی دارد. روزهای بعدش از تنی چند ازدوستان، از جمله ازاسماعیل و ایرج (دوست گرامیم فضل الله ایرجی) و حسین خواسته بودم آن مطلب را ببینند و نشانه های برخود ـ سخت گرفتنی، اگر در آن است، به من بگویند. سایر دوستان، شفاهی نظرشان را گفتند وحسین، کتبی وحاصل، آن نظری شد که حسین برای من نوشت. همین جا بگویم که
«آفرین بر نظر پاک خطا پوشش باد».
ماجرا در سکوت ادامه داشت تا این که امروز صحبت از وبلاگ شد و کارکردهایش و آنچه می تواند در وبلاگهای فارسی بگذرد. یکی از همکاران گفت که بعضی از وبلاگها احساسی از طراوت برمی انگیزند و برخی بالعکس و وبلاگ خلیلی از نوع دوم است.او درست می گفت . همچنانکه درست توصیه کرد که به متقدمان ِ فضل ِ اعتراف، مانند سَنت آگوستین توجه کنم؛ گرچه آگوستین بایست آگوستین را اعتراف می کرد و من باید خودم را اعتراف کنم؛ نه آگوستین را یا هیچکس دیگر را؛ آری هرکس باید صلیب خود را بر دوش کشد؛ اما بایسته دیدم که در همینجا بگویم؛ از صلیبم بگویم؛ «از رنجی که می بریم، با مخاطب های آشنا»:
من ازروزی که خواستم از فرصتی که تار- نوشت (وبلاگ) در اختیار می گذارد استفاده کنم، دو هدف داشتم که از آن میان هدف اول برایم مهم تر بود و هست؛ به همین دلیل در نامی که برای این تار- نوشت برگزیدم، اول آن هدف را آوردم: اعتراف.
هدف دوم تقریبا" تابعی است از هدف نخست؛ یعنی به دنبال آن ارتباط هایی هستم که در باره ی آنچه بدان اعتراف می کنم، برقرار می شوند و شاید نیز به دنبال آن ارتباط هایی که بر اساس نفس این کار، یعنی بر اساس خود ِ اعتراف امکانپذیر می شوند. به همین دلیل بخش دوم نام این تار- نوشت را گذاشتم: ارتباط.
به گمانم من نه آن فیلسوفی هستم که چون آگوستین یا هگل یا مارکس به فلسفه ی نابی دست یافته و اکنون بایسته آن است که رسالت خود را به اتمام رسانده، دیگران را به شاهراه ِ حقیقتی که خود دریافته ام رهنمون شوم؛ نه آن نغمه پرداز ِ شوریده ای که مانند اتوبیوگراف ِ شوستاکویچ - خالق سمفونی لنینگراد- «من چنان از موسیقی لبریز شده ام که ناگزیر، موسیقی، چنین از من می تراود» و من را چاره ای جز نوشتن مسلسل وار ِ نت های پیاپی، همآواز با غرش ِ پیاپی ِ مسلسل ها در دروازه های شهر نمانده باشدم؛ نه چنان دانشمندی که بو علی وار یافته های خود را بی دریغ و فروتنانه از آن ِ همه ی انسانها بدانم و به رایگان ارزانی ِ همگان کنم؛ نه شاعری که بامداد گونه غنای نغمه ی پرشور احساس خود را به حس ِ نیازمند ِ شوریدگان و عاشقان ِ خسته دل و کسان دیگری که می خواهند « آن درد ِ مشترک را فریاد کنند»، ببخشم؛ نه غیرتمند ِ بی تابی که بوذر واراین نبشتکان را چو استخوان شتر بر سر مفتیان ظلم بکوبم؛ نه هادی ایمانی خالصا نه که چون شیخ عبدالله انصاری مؤمنان را راز و نیاز نیمه شبانشان، نیاز به هدایت من باشد؛ نه بازآفرین ِ واقعیتی که همچون همینگوی نفس بازآفرینی ِ واقعّیتم را ارزشی ذاتی است، بخصوص برای فهم ارزش واقعی ِ این چهار صباح ِ زیستن در این دیر فنا؛ نه آنکه به سان استاد نسل من، به سان ِ شریعتی، چندانم غلیان ِ روح ِ بی آرام و هستی ِ بی قرار و شوق ِ نوشتنم است که قلم توتم ِ من باشد؛ هرچند، همینکه دارم می نویسم، پس دارم نشان می دهم، آری دارم اعتراف می کنم که «قلم توتم من است»؛ و نه حتی چُنان هندوانه فروش ِ قهاری ام که در کسادی ِ بازار ِ هندوانه های ِ بزرگ و حالا که احتمال ِ گندیدگیشان است، با فروش هندوانه های کوچک ِ وبلاگی روزگار بگذرانم.
نه! من هیچیک از آنها نیستم. با اینکه الهامی از همه شان و از بسیار کسان دیگر در دل دارم و نه اینکه با همانها نیز روزان و شبانم را پر می کنم، بلکه گاه از همه شان و گاه نیز از تنی چند یا یک تنشان، خود را چنان لبریز می یابم که در عَجب می مانم که پس من کجا هستم! اگر آن که باشنده ی این قالب متابولیک است و می اندیشد و می نالد و می بالد، اوست یا آنهایند ، پس من کیستم؟!
بگذریم. من در اینجا هستم که پیش از هرچیز اعتراف کنم؛ که هم خود را و هم خودم را در این اعترافات بیابم. اگر گم کرده ای دارم - که دارم و بدجوری هم دارم - در این اعتراف، بیابم:
در این باز اندیشی ِروزگار ِ سپری شده ی مردم ِ نه چندان سالخورده ای چون خودم و در مرور خاطرات ِ روزگار نه چندان سپری شده و بلکه بسیار حاضر ِ مردم ِ سالخورده و حتی از دیر فنا گذشته ی تاریخم؛ عرفانم؛ حقارت زده ی شکستهای بنیان فکنم؛ سرافراز ِ بقایِ گاه بی بنیاد و گاه بنیاد سازم؛ ادبیّاتم، شعرم: شعر ِ شلاق وار ِ شاعرانم که پوست از استخوان ِ ریایم می کند و می کنـَد؛ کوچ ِ هفت هزار سالۀ نیاکانم در هفت هزار سال ِ قبل و سپس کوچ ِ هفت هزار ساله ی دایره ی مقصد- ناپیدایشان تا همین دیروز و شاید همین امروز؛ در ایمان ِ سترگمان که به تنهایی برای معنا کردن ِ ایثار برای همه ی جهانیان کافی است و بی ایمانی ِ بی بدیلمان که تا ساختن الگوی آرمانی ِ خود پرستی برای همان جهانیان کافی است؛ در رقص ِ مبهوت کننده ی نیلبک معبود هرسادگی - فولکلورم - و در صلابت خیره کننده ی سمفونی ِمعشوق هر رندی - هنرم - ودوراهۀ ( دایلمای) پایان ناپذیر ِ عقلم و عشقم که چون لیلیَم هرگز به مجنونَم نمی رسند؛ در بازخوانی ِ رازی که پیرانم به من می گویند که هر معنی که می دهدم، هزار معنیم می زداید و هر معنیم که می زداید، هزار معنیم می دهد؛ در بازبینی ترنّمی که شبابم می سرایندم که هر شادی که می دهدم هزار غمم می فزاید و هر غمم که می گدازد هزار شادیم می انگیزد؛ در عِجاب نفس گیر این که دشنه ام در پشت از دست ِ دوست در این دیار حدیثی است قدیم و دشنه با دست خود چون فرهاد، حدیثی از من است، همیشگی، تا همین دیروز تا هم امروز، نه تا همین انقلاب، تا پس از انقلاب، تا همین لحظه که اگر کس بخواهد آناتومی خود-ویرانگری بنویسد، جایی بهتر از اینجا نمی یابد؛ در اینکه این تشنه لبم بس بی کس است، با این که کسی را نیافتم که دوستش ندارد؛ در این افسوس هر لحظه ام که هر لحظه به هر چیز می اندیشم جز این که این افسوس از خود به در کنم؛ در رؤیاهای غلتان ِپایان ناپپذیر ِبی فرجامم و در کرختی ِ آنی ِحرکات ِ رؤیاوارم؛ در آنچه هفت هزار سال است که تکرار می کنم و باز همچون تعزیه ی امام حسین، سال ِ دگر باز در همان جای و همان گاه، گرفتار سپاه عمر سعد می شوم؛ در کشف رثای نامعلوم آنچه از دست داده ام و در فهم ثنای نامفهوم آنچه به دست آورده ام؛...و در جستجوی تمامی پرسشهایی که حوالت به نبود پاسخشان، احاله به محال و تمسخرشان، در هر شأن که باشیم، مصادره به محال است. و گریزگاهی سزاوار روباه شل ِ اراده یا اندیشه بیش نیست و در این که
« آدم اینجا تنهاست و در این تنهایی سایه ی نارونی تا ابدیت جاری است».
شاید بوی خیام می دهم؟ شاید. ولی این که از نادرستی یا از درستی ِاین تلاش نمی کاهد. اصلا این که سخنی را به نحله ای، گروهی، دبستانی نسبت دهیم، حتی اگر درست گفته باشیم، نه آن سخن را اثبات می کند و نه ابطال. برای رد یا تأیید سخن باید دلیل آورد. و بگذریم از اینکه اصل پرسش به جای خود باقی است و همانکه می کوشد خود را و دیگری را و همه را به خاطرات کوچکی تقلیل داده یا از کنار هم گذاشتن خاطرات اندکی، از تداوم کلوز آپ ها به یک واید اسکرین برسد نیز، ناچار گریبانگرفته ی همین پرسشهاست. و از آن گذشته، همان که به قول حسین به نقد دیگران مشغول هست هم، بخواهد یا نخواهد، در حال اعتراف است!! از اعتراف گریزی نیست. حتی اگر خود واقف نباشد. چه آن که هر نقدی (هر کریتیکی) پیش از هر چیز نقد خویشتن (سلف کریتیک) است. گیرم که یا در عرفات نباشد یا در وقوف در عرفات ِ خویش!پس بگذار که در عرفات خود (آگاهانه) اعتراف کنم. هستی امروزینم را؛ هستی پارم را؛ هستی پسینم را؛ هستی پیدا و پنهانم را. پرسش، همچون هر پرسشی، اقتضاﺋات خودش را دارد. ما بدینجا نه پی حشمت و جاه آمده ایم. من ادعایی ندارم، جز پرسشهای کوبنده ای که هستند و انکارشان یا عدم اعتراف شان یا نهی شان، نفی شان نیست. حالا که سخن بدینجا رسید، بگذار از زبان خیام بگویم:
من ظاهر نیستی و هستـــی دانــــم
من باطن هر فراز و پستـــی دانـــم
با این همه از دانش خود شرمم باد
گر مرتبه ای ورای مستـــی، دانــم
و اما این که تلخ است این سخن، آری! نه به دلیل آنکه به اشتباه شایع شده که حقیقت تلخ است. حقیقت از آسمان هم بلند تر و از خود ِ هستی شیرین تر است. نه . آنکس که آدرس عوضی می دهد و با آن که آن را می داند، خود را و آگاهیش را مانند پترس در شب مصلوب شدن مسیح انکار می کند، و یا به تعبیر دوستان، تار- نوشت آراسته و دل افزایی بر پا می کند، یا از حقیقت و مسؤولیت خود در قبال آن بی خبر است - که بر او البته حرجی نیست - یا همچون پترس، مُنکری است، هم حقیقت و هم انکار- آگاه که شاید از بیم جان یا شوق چیزی برای او فریبا، مثلا فرصت حقیر منغّص نشدن ِعیش آدمی ...(؟) دست به انکار می زند.پس بشاید و بباید از زبان برتولت برشت گفت:
آنکس که نمی داند ابله است ولی آنکس که می داند ولی انکار می کند، تبهکار است.
ببخشید حیفم آمد از زبان حافظ نگویمش:
هر که شد محرم دل در حرم یار بماند،،،،،،،،،،وانکه این کار ندانست در انکار بمانـد.
(تفاوت رندی آلمانی را با رندی ِ ایرانی ببینید!) با این حال اصلا مسأله من نیستم. پرسش را در یابید:
پرواز را دریاب، پرنده رفتنی است!