سه‌شنبه، فروردین ۰۶، ۱۳۸۷

* Light a Light

Light a light
I hear your voice in every corridor
I see your face in every picture frame
I feel your eyes in every star streaked sky
Lover, am I coming home again?
Now am I humble who once was proud?
Now am I waiting for the sound of your saying?
Lover, am I coming home again?
When you're gone the sun don’t shine
Light a Light, Light a Light for me
Bring me back home again
How we loved till the years were days
How we laughed all over tears away
Now the time begins to fade
Lover, am I coming home again?
There is a wisdom in the teaching
Of the old familiar songs
And a sorrow in repeating all the old familiar wrongs
And a lesson to be learned though I've known all along
Lover, am I coming home again?
Light a Light, Light a Light for me
Light a Light, Light a Light for me
Light a Light, Light a Light for me
Bring me back home again
Bring me back home again.
* By Janis Ian; Sung by Joan Baez; 1974
* © 1974 Mine Music Ltd. (ASCAP)

شنبه، فروردین ۰۳، ۱۳۸۷

حلول مسیحا

زمان گذشت هزار سال و ما نگذشتیم

زمین فسرد و از آن میانه ما بگذشیم

هبوط حضرت آدم به داد ما نرسید

هبوط حضرت عشق آمد، از بلا بگذشتیم

اگر باز برانگیخته شود، چه خواهم کرد؟ آیا خواهم ایستاد تا خود، همانطور که پیشتر خواسته بود، صلیبش را بر دوش کشد؟ اگر هم اکنون در میان ما باشد، چه؟ چه کسی صلیب چه کسی را بر دوش می کشد؟

گاهی بازی آنقدر هیجان انگیز می شود که آدم احساس می کند که بازی، بازی نیست. چه می گویم؟ آدم اصلا به تنها چیزی که فکر نمی کند، بازی است. چنان سراپا در نقش خود فرو رفته که نه آن رنجروری اسب را تشخیص میدهد و نه حضور تمسخرآلودِ خیره کنندۀ سانچوپانزا به هوشش می آورد. صحنه به درستی تمام، آراستگی بی نقصش را در چشمها منعکس می کند و همه در نگاه یکدیگر تصویری از حقیقت را می بینند. چکاچک شمشیرها، سرهایی که بر زمین می افتند و تناور بلندای یلان که عرق ریزان و نهیب کشان بر یلان سپاه مقابل یورش می آورند. هیجان، کور کننده است؛ همچون فریادها، که کر کننده.

اما در درنگهایی که رخ می دهد، از خود می پرسم که اگر باز برانگیخته شود ...

سکوت خاکستری و فریبناک حقیری که همیشه بدان فراخوانده می شوم تا بازی را جدی بگیرم، همواره وسوسه کننده و لوند، لبخند می زند. چه کنم؟ جدی بگیرم؟

حلول مسیحا، حلول مسیحا، هدیتی است تلخ، برای گریز از ایمان. کاش هرگز حلول نمی کردی، کاش پدرت نیز هرگز هبوط نکرده بود!

ما را بگو! ما را بگو که آنچه را که باید به تعزیتش بنشینیم، جشن گرفته ایم!