چهارشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۵

برای سام

دو ماه پیش بود که دختر عمه ام از من خواست، متنی را از زبان او برای نخستین نوه تازه به دنیا آمده اش بنویسم.در این مدت بارها نشسته ام پای کامپیوتر که چیزی بنویسم. اما ناتوان و ناتوان از غلبه بر ناتوانی ام برخاسته ام. تا امشب که خواستم و توانستم اعتراف کنم، ناتوانی و چرایی ناتوانیم را؛ و اینک شرح کوتاهی از داستان بچه در زندگی من و سپس آنچه برای سام گفتنی دارم:

سالهای سال از بهترین لحظات زندگیم، لحظاتی بوده که با اندیشیدن به دنیای در حال آفرینش کودکان می گذشته است؛ گویی که خود ِ آفرینش دارد دوباره آغاز می شود؛ بچه برایم نشانی از حقیقت غیر قابل دسترسی، که در جهان اجتماعی از دست می رود، بوده است؛ تمثیل یافتۀ رؤیایی از معصومیت ِ دست نایافتنی مان که در اسطورۀ «بهشت» و در نوستالژیای «جامعۀ بی طبقه» و در تمامی ایدئولوژی ها و باورها و کنش های دینی و هنری ِ آرزوی بازگشت به طبیعت ـ آرزویی که می دانیم تحقق نایافتنی است ـ تخیّل اش می کنیم. همواره با مجموعۀ مضامینی که زنده یاد جلال در «سنگی بر گوری» در توصیف ِ حسّ اندیشیدن به فرزند آدمی، بیان کرده است، سر ناسازگاری داشته ام. چون آنها را تقلیبی از حقیقت داستانی می دانسته ام که بر من و در من جاری است و گمان دارم که همۀ آدمیان را با آن داستان ماجراهاست:

ماجرای جستجوی معصومیت از دست رفته؛ ماجرای تداوم حیات برای موجود ِ مرگ اندیش، انسان؛ ماجرای بُرده شدن ِ بکارت رؤ یایی فروغ که در تحرک رانهای هر زنی که در هر گذری عبور می کند، دیده می شود و نخستین بار به شهود فروغ کشف شد؛ ماجرای خلق و آفریدن ـ که بودن مان را، نه تنها بودن ِ زیستی مان، که بیش از آن، بودن و شدن ِ انسانی و اجتماعی مان را از آن داریم، از آفریدن ـ برای ما که که تنها موجودی هستیم که در این صفت (آفرینش) با پروردگار شبیه بوده یا بدو تشبّه می جوییم؛ ماجرای غیر قابل اجتناب ِ «نیاز به رستگاری» که ناقوس بلندش همواره در ضمیر ناخودآگاهمان طنین انداز است و هر چه در ضمیر آگاه می کوشیم تا آن را به بادهای فراموشی بسپاریم، کمتر موفق می شویم و هر داستان که برای فراموشی اش خلق می کنیم، در خود ِ آن داستان، چه قهرمان داشته باشد و چه خواننده، خود، قهرمان داستان باشد، در هیأت صفتی که قهرمان اصالتا و نهایتا با آن صفت، قهرمان می شود (رستگاری) از نو پدید آمده و یکی از بنیادی ترین مبنای اخلاق را بنا می سازد؛ آری در ماجرای رستگاری هم؛ و ... و سرانجام، ماجرای «دیگری»، ماجرایی که بی آن همواره «خود» نیز بی معناست؛ شاید جلال یادش رفته بود که هیچ جلالی نیست و نمی تواند باشد که بی سیمینی جلال شود یا جلال باشد، سیمینی در افق بقاء و تا آن هنگام که می دانیم که خواهیم بود و سیمینی برای آن هنگام که می دانیم که در آن هنگام نخواهیم بود، باید باشد، تا جلال جلال شود، وگرنه جلال نخواهد بود، جلال به معنای انسانی ـ اجتماعی اش نخواهد بود. این ماجرای «دیگری»، چنان ضروری و نیز چنان طبیعی است، که بی آن «خود» خیلی بی معنی است. این دروغ از راست می گیرد فروغ! آری جلال این را یادش رفته بود.

به علاوه، ماجراهای دیگری هم بودند که علاوه بر فرزند داشتن (فرزند خود را داشتن) همۀ فرزندان انسانها را دوست داشتنی ام می ساخت. مثلاً همیشه برای این جملۀ زنده یاد صمد بهرنگی احترام بسیار و با آن همدلی بی بدیلی داشته ام که « داستانهایم را برای بچه ها می نویسم که به نام و نان آلوده نشده اند»؛ و همیشه، با آن که Enigma آهنگساز چندان بزرگی برای من نبوده است، ترانۀ Back to Innocence او برایم جذابیت وافری داشته است. و ...

خلاصه خود بچه، مثل «عشق» (که هفتۀ پیش در «عشق، آونگی بلورین میان دو دوزخ» بخشی از ماجرای آن را نوشتم) ماجرای بزرگ و همیشگی زندگی درونی من بوده است. ماجرایی که بدون اغراق تقریبا هر روزم به گونه ای با آن گذشته است، هر روز ... راست بدان گونه که احساسم را قابل تفکیک به احساس پدرانه و احساس مادرانه نمی یافتم. فرزند و بچه طوری در مجموعۀ خواسته ها، رؤیاها، آرزوها، اسطوره ها، باورها، عقاید، ارزشها و حتی ایمانیات من جای گرفته بوده است (و اکنون هم) که فهم و تجزیه و تحلیل این مجموعه را به امری سهل و ممتنع مبدل کرده است؛ سهل از از آن روی که یکی از اجزایی است که در همۀ اکناف هویتی و شخصیتی ام می توان آن را یافت؛ و ممتنع بدان جهت که آخر چگونه می توان این کلاف بسیار پیچیده را باز کرد و بدون فروکاستن به یک یا چند تا از آن جزء ها، همه و کلیت اش را فهمید؟

در چنین رودی روان بودن و به «رود» اندیشیدن، آوندی مهم از آوندهای حیات من و شاید از آوندهای حیاتی من بود، تا آنجا که خویش آوندم را می شد در آن یافت؛ تا آن که ازدواج کردم. نه تنها در ساده ترین تصور ممکن، که در بدبینانه ترین تصورهم، می توان گفت که در این زمان می بایست، به آرامشی می رسیدم، از پس آن همه جست و جو؛ مگر آن که به علل فیزیولوژیک، من و یا همسرم نمی توانستیم بچه دار شویم. اما افسوس که اینگونه نبود! یعنی هیچ مشکل فیزیولوزیکی نداشتیم. اما چرا افسوس؟ برای این که به دنبال ازدواج دچار ترسی شدید و عجیب شدم. ترس از این که در این شرایط بچه دار شدن عامل بدبختی کسی شود که ممکن بود از ما به وجود آید. همسرم بچه می خواست و یکی از مهم ترین دلایل ازدواج اش همین امر بود، طبیعتا و کاملا طبیعی؛ اما هر چه بیشتر با من از این در سخن می گفت، من بیشتر در آن ترس فرو می رفتم و از تصور بچه ای که در این جهان بی رحم رهایش می کردم، از خود و از آرزوهایم و همۀ آن خواسته ها و باورها و همۀ آنچه که وجودم را با آن سرشته بودند یا سرشته بودم، می رمیدم. یک ونیم سال نخست از ازدواج ما که بر این منهج گذشت، و همسرم گاه با اوج حوصله با من سخن می گفت تا مرا مجاب کند و گاه با نهایت تمنا، بچه می خواست و من سر باز می زدم، از تلخ ترین دقایق زندگی ام بوده است. تصور این که کسی عمری را با خواستی سپری کرده باشد و اینک خودش از برآوردن خواست خودش ممانعت کند، نمی تواند به تنهایی تلخی و دشواری دقایق زهراگین این دوران را نشان دهد؛ بلکه باید علاوه بر آن، بی محلی کردن به کسی که با تمام وجود دوستش دارم و نادیده گرفتن مهم ترین خواستۀ مهم ترین کسی را که دارم، افزود، تا شدت رنج آور بودن ِ تمامی دقایق آن دوران کمی فهمیده شود. آن ترس را تا پیش از آن تجربه نکرده بودم و همیشه حتا در برابر کسانی که به نوعی از آن در عذاب بودند، به مقابله اش بر می خواستم. تا پیش از آن، با هر کسی که به دلیلی از این دست، بچه نمی خواست، گاه به گفت و گویی طولانی می نشستم و در اکثر اوقات موفق می شدم که او را به نادرستی تصورش متقاعد کنم. اما این بار خیاط به کوزه افتاده بود و بدجوری هم در کوزه دست و پا می زد. باز فهمیدن ِ آن احساس ترس و کوشش برای باز اندیشی ِ ساختار آگاهی انسان ایرانی در مجرای سوزان کورۀ روبه رویی با جهان آنومیک و فروپاشیده و زیستن در شرایط بی خانمانی ذهن، باشد برای فرصتی دیگر. خلاصه آن که روزگار زیستن در گلشن آشنایی، با تحمل رنج بسیاری گذشت، رنجی که گرچه ظاهراً با خزان آن گلشن، با جدایی ما، پایان یافت، اما راست آن است که به رنج دیگری استحاله یافت: احساس گناه نسبت به خود و نسبت به همسرم که این ترس و امتناع من از بچه دار شدن، او را از دست یافتن به مهم ترین خواستش، به عنوان یک زن، و از رسیدن به هدفی اساسی که برای او به عنوان یک انسان می توانست وضع شده یا وجود داشته باشد و داشت، بازداشت. درست است که بچه دار شدن تنها می تواند (مثل قدم زدن در زیر باران) تصمیمی دو نفره باشد و هر کس حق دارد که در این باره تصمیم شخصی خودش را داشته باشد و ما هم قرار گذاشته بودیم که در هر مورد اختلاف نظر، اصل را بر آن بگذاریم که نظر کسی که مخالف تغییر وضع موجود باشد، مبنا قرار گیرد؛ اما حتا اگر نپذیریم که بچه دار شدن، بر حسب عرف و بر حسب فهمی که از طبیعت داریم، در بنیاد ازدواج به عنوان یک قرارداد، نهاده شده است و خود، یک نهاد اجتماعی است که نقض آن، اخلاقاً مذموم و ناپسند است، باید این را پذیرفت که مخالفت من با آن، نقض صفت این قرارداد بوده است؛ یعنی نقض عاشقانه بودن آن. ازدواج یک قرارداد اجتماعی است اما قراردادی عاشقانه. نمی توان کسی را دوست داشت و خواستۀ خود را در خواست او نیافت. انکار عشق، انکار معشوق و امتناع معشوق از آنچه می خواهد (و آنچه می خواهد غیر معقول نیست)، اگر یکسان نباشند، بسیار شبیه و نزدیک هستند. باید اعتراف کنم که پس از جدایی، به مراتب بیش از قبل از آن، بار این احساس گناه را بر دوش کشیده ام. در شبها و روزهایی که به باز اندیشیدن در بارۀ محروم ساختن انسانهایی (او و من) از خواست بزرگ زندگی شان، گذشته است؛ و در تمامی آنات بی پایانی که با رنج اعتراف و شناخت ِ ادا نکردن حقی که عزیزی را بدان هم تمنا و هم امید بوده، گذشته است، از یک نظر هیچ یاور و همدمی نداشته ام. کفّاره ای گران و تاوانی توانفرسا که کوچکی و ناچیزی اتّکاء به شخصیّت کودکانه و عاقبت اندیشی عقل نابالغ را به خوبی بر ملا می کند. گذشته از آن که نه تنها جهان زندگی ام کماکان بدون درخشیدن ستارۀ کودکی است، بلکه علاوه بر آن روز به روز بیشتر بر آیندۀ هزاران هزار کودکان این سرزمین، همچون میلیونها میلیون کودکان تمامی زمین بیمناک و بیمناک تر می شوم. شایسته می نماید که این بیمناکی، توجیهی برای آن تصمیم رنج آور یا دلیلی برای کاهش رنج آن بیاراید. اما گمان می کنم که اگر ما دانش و یا همتی برای کاستن از رنج آن هزاران هزاری که نان جو آغشته در خون دارند، نداریم، حق آن را هم نداریم که با ویران ساختن آرمانها یا آرزوهای شان، نادانی و بی همتی خود را به کسوت دلیل بیاراییم. همۀ دلایل همۀ ما آن هنگام و تنها آن هنگام مشروع و معتبر هستند که با ارادۀ آگاه و آزاد انسانها هیچ تعارضی نداشته باشد، به قول آقا رضا مارمولک اگر کسی را به زور به بهشت بفرستیم، از پشت به جهنّم فرو می شود – و ما نیز. او در جهنّم بازماندن از آرزوها و آرمانها و سرکوب شدن اراده اش و ما در جهنّم ِ این گناه. و این است آنچه که من با نپذیرفتن خواست همسرم برای بچه دار شدن بدان گرفتار آمده ام.

در شرایطی که در چنین دوزخی به سر می برم، دختر عمه ام از من خواسته که برای تولّد اولین نوه اش، سرودی بسرایم. مدتها و مدتها گذشته، بی آن که بتوانم حتا یک کلمه بنویسم. برای آن که خودم را مجبور به نوشتن کنم، تیترش را در بیست و دوم آذرماه در این گفتگاه (بلاگ) گذاشتم و تا همین امروز می اندیشیدم که چه بنویسم. هم می دانستم که او در انتظار است و دل آن را نداشتم که از برآوردن این خواسته هم امتناع کنم (رودربایستی ای با او ندارم و به این خاطر نیست که رودربایستی ام با قلم در این موضوع را کنار می گذارم)، هم در این دوزخ، از بچه نوشتن، کار من نبود و دل بر قلم آوردن اعترافاتی را که در سطر های بالا نوشتم، نداشتم. دیشب شعر «باران» گلچین گیلانی را به یاد آوردم و داشتم آن را باخودم زمزمه می کردم و این شد الهام آنچه برای سام (نوۀ دختر عمه ام) نوشتم. این نوشته خطاب به سام است، اما با اذعان به این که سخن قابلی نیست آن را تقدیم می کنم به همۀ کودکانی که نمی شناسم و می شناسم، به همۀ فرزندان ایران زمین و سپس به مانی، نازنین، اروند، نگار، رامتین، ساینا، بچه های آیندۀ مریم و رها ، به آرش ، به مسیح و مریم، به محمدطاها، دختر مرتضی ، به دریا وتارا و البته به سام (بویژه به خاطر باغهای محبت پدربزرگ و مادربزرگش که خود در آن به میزبانیها نشسته و مرا به میهمانیها برده اند):

باران و گلها، برای کودک امروز و نوآور ایران فردا

کودکم،

انسان فردا

ای دلارای همه دلهای تنها

شادی افزای همه شبهای مادر، شبهای بابا.

کودکم،

ای رها از رَسَنهای نهانی،

آفریده با گهرهای فراوان

آرمیده در میان آرزوهای شهابی

ناز پرورد نازهای شتابان.

لب گشوده می دهد سر

قصه را افسونسرای مهر مادر

یا همان داستانهایی که

می خواند به تو لبهای بابا.

گوش کن،

ای غنوده تو در آغوش رؤیا

در میان بستری از مخمل مهر نیاها

شبنم شاد هزاران اشک افشانده از شوق میلاد تو اندر زیر پاها

دستهای توانمند سرافراز مردان و کوشنده زنان بوم تو، ایران زیبا، ایران مانا.

گوش کن

با دو گوش کودکانه

هر چه باشد، گوش را بازی خوش آید

بازی آهنگ این نغمه سرای عاشقانه.

روز میلادت مبارک

ای تو، ای هم میراث وُ هم ارث یگانه

جام زیبایی که یزدان داده برتو، تا که در آن بغنوی و تا هماره در آن ببالی، این تن رعنا مبارک

ای تو ای نوباوۀ مهر خاکی که می دارد به دل، فروزنده مهری جاودانه.

بس گوارا می تراود

از ضمیر پاک رؤیایت، ترانه

وَه چه زیبا می خرامد

دشت فردا، زیر پایت، بی کرانه

بَه چه گامت استوار است و

راه آینده بپوید، رهروانه.

خوب می بینم که در راهت بخواهی یافت

بندهایی بافته، با تار و پود پای هایی، دست هایی، چشم هایی، رهزنانه

رست خواهی تو اما نیک

ز بند پر فسون این زمانه

راست خواهی دید

در میان هر فسون، راهی

در کنار هر گره، رایی

ازیرا چون خِرَد در دست گیری، عارفانه

همرهانی نیک خواهی داشت، همدلانه.

تلخ ها دوربادا ز کامت

رنج ها نابود

اخم ها نا بروید در میان ابروانت

اندُهان هرگز.

اندک اندک بال خواهی یافت

کم کمَک پرباز خواهی کرد

تا که گیتی را بیابی

تا کران بی کران پرواز خواهی کرد.

هر کجا رفتی

هر که را دیدی

هر چه گشتی تو، از کوشش خویش وُ

هر چه باریدت به ره

چه از قهر وُ چه از مهر روزگارانی

که هر دم می زند لحظه هایت را به رگبار و نسیمش شانه ها بسیار،

گر که بارانی ز گلها بود

یا که توفانی به دریاها،

به یاد دار وُ به خود برگو

که مهر ما همیشه همره و در هر زمان در آستان راه توست.

گوش کن،

تو ای پوینده راهی چند

تو ای جوینده کام از قند

تو ای در گوش گیر این پند

« بشنو از من کودک من

پیش چشم مرد فردا

زندگانی ـ خواه تیره خواه روشن ـ

هست زیبا ـ هست زیبا، هست زیبا»

برای چشم های جست و جوی تو

برای دستهای مهرخواه تو

برای هر دم از آن لحظه های تو

برای تو، تو ای نوآور ایران فردا

تو ای نوباوۀ دلبند.

پنجم دیماه هشتاو پنج


هیچ نظری موجود نیست: