چیست این عشق؟ بارها، تقریاً همیشه، با خودم دز اینباره فکر کرده ام. چه هنگامی که دامنۀ نیاز جایی برای نفس کشیدن هیچیک از پاره های وجودم باقی نمی گداشته و چه هنگامی که نیاز ِ بخصوص ِحادّی در خودم احساس نمی کرده ام. حتّا هنگامی که نیازهای ملتهبی برای نفی و انکار «او» در درونم شعله می کشیده اند. در همۀ این لحظات بی شمار در این باره فکر کرده ام که این عشق چیست. گاهی درست در همان لحظه و گاهی دقایقی، ساعاتی بعد به این صرافت افتاده ام که احساس خودم را بفهمم. بفهمم که چرا و چگونه تا بدین پایه «دیگری» چنین مهم، خواستنی، معتبر، غیرقابل اجتناب وبرانگیزانندۀ محبتی می شود که خیلی وقتها از بسیاری کسان و حتّا از خودم هم دریغ کرده ام. آری برانگیزاننده و مشمول محبّتی بی مانند، محبّتی که از خودم هم دریغ کرده و می کنم. بی شمارند لحظاتی که حسّی جدّی و در برگیرنده، از مشاهدۀ نمایی زیبا، از دربرکشیدن صوتی مسحور کننده در تمامی اکناف بدنم - که گویی فاصلۀ آدم را با بینهایت به صفر می رساند - و از بوییدن رایحه ای که جایی برای هیچیک از حواسّ پنجگانه باقی نمی گذاشته، همۀ وجودم را در می نوردیده و با این حال حس می کرده ام که همۀ این برخورداری ها را تنها برای «او» می خواهم و اگر برای خودم هم ارزشی دارد، تنها هنگامی است که از برخوداری کامل «او» اطمینان یافته باشم.
منظورم از عشق، میل غیر قابل مهار برای ایثار، با تمامی جوانب و معانی واژۀ ایثار، است.
سالها قبل، در نوجوانی، دختری که بدو عاشق بودم به من گفت «تو عاشقی چون می خواهی که عاشق باشی» بعدها فهمیدم که این یکی از تئوریهای مهم کسانی است که نزد آنان عشق واژه ای است که با خود همتراز است، بلکه همیشه «خود» از چنان اعتباری برخوردار است کز برایش می توان همه چیز را نفی کرد، می توان از هر احساس و ارزشی گذشت و می توان هیچ دیگری ای را واجد چنین اعتباری ندانست که بدون تأمین نسبتی با «خود»، برایش کاری انجام دهیم. و بعدترها دریافتم که چنین باورهایی محصول دورانهای بحران حادّ اجتماعی هستند که اصولا در آنها ارزش معنا ندارد.
مهم آن بود که خود وی عجیب عاشق بچه دار شدن و داشتن بچۀ پرورده در زهدان و زاییدۀ خودش بود. او در چنان سائق مادرانه ای غوطه ور بود که سالیانی بعد که از عشق ما جز ماجرایی برای هیچکداممان اثری باقی نمانده بود، برای من اذعان کرد که از سوائق و نیازهای اجتماعی دیگر گذشته، جز «مادری» انگیزه ای برای ازدواج ندارد. و این یک تصور و تئوری دیگر دربارۀ عشق بود؛ سائق (غریزه). در این تئوری هرگاه که من عاشق بودم و اگر عاشق بودم، سائق تنها واقعیت بود و تنها احساس واقعیم سوائق من بودند. سوائقی که ناآگاهی از آنها می توانست تأثیرات ذهنی و عاطفیشان را به صورت چیزی شبیه به همان میل غیر قابل مهار فرافکنی کند. در این نظریه «عشق» تصویر ی است فرهنگی و برساختۀ زندگی اجتماعی، یا به عبارتی دیگر ترجمان اجتماعی سوائق طبیعی ما. همان نیازهای ما که به زبان و زندگی اجتماعی آلوده شده، یا مزین گردیده است.
در تئوری نخست، من اصلاً عاشق نبودم، بلکه جامعه پذیریَم، از همچو منی با یک سوپراگوی قدرتمند کسی را می ساخت که همواره ماهیت یا همان هویت خود را در گرو وجود دیگری و در پرتو وجود «دیگری» باز می جوید. پس آنچه جریان داشت یک دگر-پرستی تمام عیار بود که در صوَر تراشخوردۀ فرهنگی اش، بویژه در فرهنگ اَبَرشرقی من و خانواده ام، به نهایت رمانتیسم اصیل خود می رسید.
در تئوری دوم، من بسیار عاشق بودم، اما عاشق خودم. عشق توجیهی اجتماعی برای نیل به نیازهای خودم بود و بس.
در تئوری نخست، در غایت مرتبۀ عاشقی، که مرتبتی از فناست، هنگامی که به اوج مجنونوار عشق می رسیدم، من یک «خودآزار» بودم؛ همان که فروغ، این بزرگ عاشق و راستین عاشق عصر ما، که یادش جاودانه گرامی باد، در گفتگویش با ایرج گرگین، وصف کرده بود.
در تئوری دوم، در نهایت عاشقی و آنهنگام که در بالاترین فراز تمنّای معشوق قرار می گرفتم، من یک «دیگرآزار» بودم که دیگری جز ماهیت یا هویتی شایان اضمحلال و استحاله در وجود من نداشت؛ همان که فروغ در شعر جاودانۀ « ای شب از رؤیای تو رنگین شده»اش وصف کرده بود و خودش بیش از همه متّصف بدان بود. در آنجا، معشوق، در نهایت عشق، به خود عاشق تبدیل می شود تا وصل رخ دهد؛ وصل، نه اتّحاد، بلکه توحید معشوق در عاشق است.
این دو دوزخ، دو سوی شاید ناگزیرِ جلوات و نمودهای واقعی عشق یا عاشقی بودند. من می توانستم عاشق باشم و عشق بورزم؛ پس من « در این دایره سرگردان» بودم: دوّار ِ مدار ِ خودآزاری و دیگرآزاری. که در هیچکدام نه دیگری محترم و اصیل بود و نه خود. ارتفاع یافتن مفهوم و مضمون عشق به امری سیاسی و اجتماعی که در انقلاب رخ داده بود، درست بودن ِ مجموعۀ تعابیری که این دایره را شکل داده و تعریف می کرده و می بستند، بر من آشکار می کرد:
عشق در هیأت ایدئولوژی، مجموعۀ تمنّیات و فرافکنی هایی بود که به خلق، به امّت، به آرمان پیشرفت، به انواع گفتمانهای معطوف به قدرت، به رهبر جریانهای سیاسی، به تصّورات گاه بسیار مبهم از امر دینی، به ضرورت نفی و حذف دشمن، ... و حتّا به ذات باری ناظر شده و منتسب می گردید. در این دایره، گاه، فرد ِ «خودآزار» در مرکز و دیگری مستولی و معبود در پیرامون قرار می گرفت و گاه، فرد ِ «دیگر آزار» در پیرامون مسلّط و دیگری قربانی در مرکز دایره واقع می شدند؛ ماحصل چنین شرایطی همواره نفی و انهدام بود؛ نسل انقلابی با داشتن بزرگترین آرمانها در شیفته ترین حالت و در فداکارانه ترین فرازها، در برآیند اعمالش، ویران می کرد و «دیگری»، حتّا در عام ترین حدّ تصوّر دیگری، که تفسیر اینجهانی اش، «تاریخ» بود و تفسیر آنجهانی اش «هستی» یا حتّا امر محتوم پنداشته شدۀ الهی، جز تعبیر تعمیم یافته ای از «خود» نبود. خود ِ قبیله گون و قبیله ساخته ای که دکتر شریعتی در مفهوم «ثار» و در توصیف «یا ثار الله وابن ثاره» (ای خون خدا و ای پسر خون خدا) برای توصیف ماهیت و نقش تاریخی امام حسین، تئوریزه کرده بود؛ یعنی ایجاد «ما»ی قبیله گون که عملاً تعمیم «من» بود و هویت های مستقلی را که بر اساس پیوندی مشخّص و در راستای هدفی روشن به وحدت رسیده باشند، برنمی کشید.
«دیگری» هنوز به همان صحنۀ تاریخ - دست کم به صحنۀ تاریخ من - پای نگذاشته بود؛ «او» به من و «من» به او رخ ننموده بودیم. هنوز نه اصالت عشق را دریافته بودم، نه اصالت خود و نه اصالت معشوق را؛ «دیگری» (به قول خود شریعتی «حقیقتی به گونۀ اساطیر») هنوزحقیقتی بود افسانه واردر مرز ناممکن؛ «دیگری» هنوز حتّا متولّد نشده بود.
من با آنکه تقریباً در تمام عمر ِ آگاهانه ام عاشق بوده ام، یا دست کم هیچگاه نبوده که عاشق نباشم، اکنون در می یابم که تا دیر زمانی پس از آن، هرگز عاشق نبودم. دوست می داشتم، مهر می ورزیدم، ایثار می کردم، می خواستم، طلب می کردم، تمنایش را داشتم، می یافتمش و برخوردارش می شدم. با این حال، نه، عاشق نبودم.
هگل در «خدایگان و بنده» تعبیری دارد به این مضمون: هر حیوانی حیوان دیگر را آرزو می کند؛ غزال، چمن را آرزو می کند؛ غزال نر، غزال ماده را آرزو می کند و غزال ماده، غزال نر را؛ ببر، ببر دیگر را آرزو می کند؛ ببر، غزال را هم آرزو می کند. اما، انسان تنها حیوانی است که آرزوی انسان دیگر را آرزو می کند؛ انسان می خواهد که دیگری او را بخواهد؛ انسان می خواهد که دوستش داشته باشند. این فراز در مجموعۀ فهم دیالکتیکی هگل از تاریخ و جامعه جایگاه مهمی دارد که اینک باید از آن بگذرم. اما در بارۀ نفس استدلال بسیار جالب او، می توان گفت که روی دیگری از عشق را برملا می کند: خواستن برای خواسته شدن؛ دوست می دارم که دوستم داشته باشد. گمان می کنم آنچه در اینجا بیان می شود با نوع دوم عشق که همان دوست داشتن خود است، تفاوتی بنیادین دارد: تو برای نازخند معشوق جان می دهی؛ نه برای آنکه از آن لذت می بری؛ حتا نه برای آنکه او را خندان می خواهی و شادی اش را می طلبی؛ برای آنکه به روی تو لبخند گشوده است. صوفی از خندۀ مـِی در طمع خام افتاد. چرا؟ چون عکس روی تو در آینۀ جام افتاد. به نظرم این تئوری سوم، ترکیب آن دو تئوری اول و دوم است. اما نه جمع به معنی «هم این و هم آن». به معنی «نه این و نه آن»!
آنچه مدّتهاست تجربه می کنم این است که همواره او را می خواهم؛ می خواهم که نزدش باشم و نزدم باشد؛ می خواهم که از وجودم برخوردار باشد و از وجودش برخوردار شوم؛ می خواهم که تعالی اش دهم و تعالی ام دهد؛ می خواهم که فهمم کند و او را بفهمم؛ می خواهم که هستم باشد و من هستوند او باشم؛ ... آری همه و همه. با این حال همۀ اینها در تعاطی هم ممکن هستند. هنگامی او دریافتنی می شود که من دریافتنی اش باشم. اگر او در مدار باشد من در مدار قرار می گیرم و این مدار، مدار خودآزاری و دگرآزاری نیست. مدار دریافت و پرداخت هم نیست. مدار ناز و نیاز هم نیست. توصیفش ساده نیست. اما این را احساس می کنم که مدار نفی و انجذاب هم نیست؛ کسی در جذبه ودرد غوطه نمی خورد؛ کسی نابود نمی شود ولی از شمع وجودش پرتوها می تابد.
هرچند در هجرش، در آنکه او را می جویم و نمی یابم، می سوزم و معنایی دیگر از سوختن تجربه می کنم، از شعفی روشن برخوردارم که وجود خودم را برفراز می سازد و به کیستی ای نائل می شوم که جز با دوست داشتن، جز با خروج بی مهابای بی انتظار از مرز خود، جز با عاشقی امکانپذیر نیست.
دردهای بسیاری از خودخواهی رنجم داده و می دهد. دردهای بسیاری هم از رنجهایی که دیگران می برند، فقرها، قهرها، جهل ها، قحط ها، خبط ها و حبط ها، بیماریها و مرگها، بر دوش کشیده و می کشم. اما همه را با نوشداروی مهربانی بی مثال این عشق شعف انگیز توفنده در هجر تحمل می کنم.
نمی توانم بگویم به درک یا تجربۀ بی بدیلی از عشق رسیده ام و نمی توانم هم بگویم که این کامل ترین تجربه ای است که خود من می توانم داشته باشم. اما خروج از آن مدار بن بست گون که بین دو دوزخ می گردید و می به پایان نرسید، کامل ترین تجربه ای بوده که تا کنون داشته ام. حقیقت را نه در هیچیک از نقاط بی پایان اما کور آن مدار، که در آونگ بلورین به خود رسیدن در او یا به او رسیدن در خود می یابم.
چه شبهایی، چه ایامی، چه لحظاتی بوده اند این دوران!
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده دمی، آن شب قدر ...
چه یلدایی در پیش دارم ...
منظورم از عشق، میل غیر قابل مهار برای ایثار، با تمامی جوانب و معانی واژۀ ایثار، است.
سالها قبل، در نوجوانی، دختری که بدو عاشق بودم به من گفت «تو عاشقی چون می خواهی که عاشق باشی» بعدها فهمیدم که این یکی از تئوریهای مهم کسانی است که نزد آنان عشق واژه ای است که با خود همتراز است، بلکه همیشه «خود» از چنان اعتباری برخوردار است کز برایش می توان همه چیز را نفی کرد، می توان از هر احساس و ارزشی گذشت و می توان هیچ دیگری ای را واجد چنین اعتباری ندانست که بدون تأمین نسبتی با «خود»، برایش کاری انجام دهیم. و بعدترها دریافتم که چنین باورهایی محصول دورانهای بحران حادّ اجتماعی هستند که اصولا در آنها ارزش معنا ندارد.
مهم آن بود که خود وی عجیب عاشق بچه دار شدن و داشتن بچۀ پرورده در زهدان و زاییدۀ خودش بود. او در چنان سائق مادرانه ای غوطه ور بود که سالیانی بعد که از عشق ما جز ماجرایی برای هیچکداممان اثری باقی نمانده بود، برای من اذعان کرد که از سوائق و نیازهای اجتماعی دیگر گذشته، جز «مادری» انگیزه ای برای ازدواج ندارد. و این یک تصور و تئوری دیگر دربارۀ عشق بود؛ سائق (غریزه). در این تئوری هرگاه که من عاشق بودم و اگر عاشق بودم، سائق تنها واقعیت بود و تنها احساس واقعیم سوائق من بودند. سوائقی که ناآگاهی از آنها می توانست تأثیرات ذهنی و عاطفیشان را به صورت چیزی شبیه به همان میل غیر قابل مهار فرافکنی کند. در این نظریه «عشق» تصویر ی است فرهنگی و برساختۀ زندگی اجتماعی، یا به عبارتی دیگر ترجمان اجتماعی سوائق طبیعی ما. همان نیازهای ما که به زبان و زندگی اجتماعی آلوده شده، یا مزین گردیده است.
در تئوری نخست، من اصلاً عاشق نبودم، بلکه جامعه پذیریَم، از همچو منی با یک سوپراگوی قدرتمند کسی را می ساخت که همواره ماهیت یا همان هویت خود را در گرو وجود دیگری و در پرتو وجود «دیگری» باز می جوید. پس آنچه جریان داشت یک دگر-پرستی تمام عیار بود که در صوَر تراشخوردۀ فرهنگی اش، بویژه در فرهنگ اَبَرشرقی من و خانواده ام، به نهایت رمانتیسم اصیل خود می رسید.
در تئوری دوم، من بسیار عاشق بودم، اما عاشق خودم. عشق توجیهی اجتماعی برای نیل به نیازهای خودم بود و بس.
در تئوری نخست، در غایت مرتبۀ عاشقی، که مرتبتی از فناست، هنگامی که به اوج مجنونوار عشق می رسیدم، من یک «خودآزار» بودم؛ همان که فروغ، این بزرگ عاشق و راستین عاشق عصر ما، که یادش جاودانه گرامی باد، در گفتگویش با ایرج گرگین، وصف کرده بود.
در تئوری دوم، در نهایت عاشقی و آنهنگام که در بالاترین فراز تمنّای معشوق قرار می گرفتم، من یک «دیگرآزار» بودم که دیگری جز ماهیت یا هویتی شایان اضمحلال و استحاله در وجود من نداشت؛ همان که فروغ در شعر جاودانۀ « ای شب از رؤیای تو رنگین شده»اش وصف کرده بود و خودش بیش از همه متّصف بدان بود. در آنجا، معشوق، در نهایت عشق، به خود عاشق تبدیل می شود تا وصل رخ دهد؛ وصل، نه اتّحاد، بلکه توحید معشوق در عاشق است.
این دو دوزخ، دو سوی شاید ناگزیرِ جلوات و نمودهای واقعی عشق یا عاشقی بودند. من می توانستم عاشق باشم و عشق بورزم؛ پس من « در این دایره سرگردان» بودم: دوّار ِ مدار ِ خودآزاری و دیگرآزاری. که در هیچکدام نه دیگری محترم و اصیل بود و نه خود. ارتفاع یافتن مفهوم و مضمون عشق به امری سیاسی و اجتماعی که در انقلاب رخ داده بود، درست بودن ِ مجموعۀ تعابیری که این دایره را شکل داده و تعریف می کرده و می بستند، بر من آشکار می کرد:
عشق در هیأت ایدئولوژی، مجموعۀ تمنّیات و فرافکنی هایی بود که به خلق، به امّت، به آرمان پیشرفت، به انواع گفتمانهای معطوف به قدرت، به رهبر جریانهای سیاسی، به تصّورات گاه بسیار مبهم از امر دینی، به ضرورت نفی و حذف دشمن، ... و حتّا به ذات باری ناظر شده و منتسب می گردید. در این دایره، گاه، فرد ِ «خودآزار» در مرکز و دیگری مستولی و معبود در پیرامون قرار می گرفت و گاه، فرد ِ «دیگر آزار» در پیرامون مسلّط و دیگری قربانی در مرکز دایره واقع می شدند؛ ماحصل چنین شرایطی همواره نفی و انهدام بود؛ نسل انقلابی با داشتن بزرگترین آرمانها در شیفته ترین حالت و در فداکارانه ترین فرازها، در برآیند اعمالش، ویران می کرد و «دیگری»، حتّا در عام ترین حدّ تصوّر دیگری، که تفسیر اینجهانی اش، «تاریخ» بود و تفسیر آنجهانی اش «هستی» یا حتّا امر محتوم پنداشته شدۀ الهی، جز تعبیر تعمیم یافته ای از «خود» نبود. خود ِ قبیله گون و قبیله ساخته ای که دکتر شریعتی در مفهوم «ثار» و در توصیف «یا ثار الله وابن ثاره» (ای خون خدا و ای پسر خون خدا) برای توصیف ماهیت و نقش تاریخی امام حسین، تئوریزه کرده بود؛ یعنی ایجاد «ما»ی قبیله گون که عملاً تعمیم «من» بود و هویت های مستقلی را که بر اساس پیوندی مشخّص و در راستای هدفی روشن به وحدت رسیده باشند، برنمی کشید.
«دیگری» هنوز به همان صحنۀ تاریخ - دست کم به صحنۀ تاریخ من - پای نگذاشته بود؛ «او» به من و «من» به او رخ ننموده بودیم. هنوز نه اصالت عشق را دریافته بودم، نه اصالت خود و نه اصالت معشوق را؛ «دیگری» (به قول خود شریعتی «حقیقتی به گونۀ اساطیر») هنوزحقیقتی بود افسانه واردر مرز ناممکن؛ «دیگری» هنوز حتّا متولّد نشده بود.
من با آنکه تقریباً در تمام عمر ِ آگاهانه ام عاشق بوده ام، یا دست کم هیچگاه نبوده که عاشق نباشم، اکنون در می یابم که تا دیر زمانی پس از آن، هرگز عاشق نبودم. دوست می داشتم، مهر می ورزیدم، ایثار می کردم، می خواستم، طلب می کردم، تمنایش را داشتم، می یافتمش و برخوردارش می شدم. با این حال، نه، عاشق نبودم.
هگل در «خدایگان و بنده» تعبیری دارد به این مضمون: هر حیوانی حیوان دیگر را آرزو می کند؛ غزال، چمن را آرزو می کند؛ غزال نر، غزال ماده را آرزو می کند و غزال ماده، غزال نر را؛ ببر، ببر دیگر را آرزو می کند؛ ببر، غزال را هم آرزو می کند. اما، انسان تنها حیوانی است که آرزوی انسان دیگر را آرزو می کند؛ انسان می خواهد که دیگری او را بخواهد؛ انسان می خواهد که دوستش داشته باشند. این فراز در مجموعۀ فهم دیالکتیکی هگل از تاریخ و جامعه جایگاه مهمی دارد که اینک باید از آن بگذرم. اما در بارۀ نفس استدلال بسیار جالب او، می توان گفت که روی دیگری از عشق را برملا می کند: خواستن برای خواسته شدن؛ دوست می دارم که دوستم داشته باشد. گمان می کنم آنچه در اینجا بیان می شود با نوع دوم عشق که همان دوست داشتن خود است، تفاوتی بنیادین دارد: تو برای نازخند معشوق جان می دهی؛ نه برای آنکه از آن لذت می بری؛ حتا نه برای آنکه او را خندان می خواهی و شادی اش را می طلبی؛ برای آنکه به روی تو لبخند گشوده است. صوفی از خندۀ مـِی در طمع خام افتاد. چرا؟ چون عکس روی تو در آینۀ جام افتاد. به نظرم این تئوری سوم، ترکیب آن دو تئوری اول و دوم است. اما نه جمع به معنی «هم این و هم آن». به معنی «نه این و نه آن»!
آنچه مدّتهاست تجربه می کنم این است که همواره او را می خواهم؛ می خواهم که نزدش باشم و نزدم باشد؛ می خواهم که از وجودم برخوردار باشد و از وجودش برخوردار شوم؛ می خواهم که تعالی اش دهم و تعالی ام دهد؛ می خواهم که فهمم کند و او را بفهمم؛ می خواهم که هستم باشد و من هستوند او باشم؛ ... آری همه و همه. با این حال همۀ اینها در تعاطی هم ممکن هستند. هنگامی او دریافتنی می شود که من دریافتنی اش باشم. اگر او در مدار باشد من در مدار قرار می گیرم و این مدار، مدار خودآزاری و دگرآزاری نیست. مدار دریافت و پرداخت هم نیست. مدار ناز و نیاز هم نیست. توصیفش ساده نیست. اما این را احساس می کنم که مدار نفی و انجذاب هم نیست؛ کسی در جذبه ودرد غوطه نمی خورد؛ کسی نابود نمی شود ولی از شمع وجودش پرتوها می تابد.
هرچند در هجرش، در آنکه او را می جویم و نمی یابم، می سوزم و معنایی دیگر از سوختن تجربه می کنم، از شعفی روشن برخوردارم که وجود خودم را برفراز می سازد و به کیستی ای نائل می شوم که جز با دوست داشتن، جز با خروج بی مهابای بی انتظار از مرز خود، جز با عاشقی امکانپذیر نیست.
دردهای بسیاری از خودخواهی رنجم داده و می دهد. دردهای بسیاری هم از رنجهایی که دیگران می برند، فقرها، قهرها، جهل ها، قحط ها، خبط ها و حبط ها، بیماریها و مرگها، بر دوش کشیده و می کشم. اما همه را با نوشداروی مهربانی بی مثال این عشق شعف انگیز توفنده در هجر تحمل می کنم.
نمی توانم بگویم به درک یا تجربۀ بی بدیلی از عشق رسیده ام و نمی توانم هم بگویم که این کامل ترین تجربه ای است که خود من می توانم داشته باشم. اما خروج از آن مدار بن بست گون که بین دو دوزخ می گردید و می به پایان نرسید، کامل ترین تجربه ای بوده که تا کنون داشته ام. حقیقت را نه در هیچیک از نقاط بی پایان اما کور آن مدار، که در آونگ بلورین به خود رسیدن در او یا به او رسیدن در خود می یابم.
چه شبهایی، چه ایامی، چه لحظاتی بوده اند این دوران!
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده دمی، آن شب قدر ...
چه یلدایی در پیش دارم ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر