یکشنبه، مهر ۰۹، ۱۳۸۵

زیباترین روح پرستنده*

سَحرنبود، بلکه سَحر می وزید.
سَحری بود، چه سَحر! سحری چون سِحر.
شبی گیسو فرو هشته به دامن
نه بهرام پیدا، نه ناهید و نه بهمن
شبی چون موی مهرویان، سیه فام.
آتش از آن سیاهی نای نیرانش نبود.
قیرگون تر از دریای مشک،
سپهر و زمین در آن شبق از هم سبق می بردند.
دَوَران گردابی از کافوری سیه -که زورق هیچ نوری را تاب گریزش نبود.
تابش سهمگینی از سیاهی -که ذره ای نور را هم تاب تراوش نمی ماند.
توفان، توفان تاریکی.
کولاک، کولاک سیاهی.
باران، باران سکوت.
هیجان، هیجان ابدیت.
نفَس، نفَس ِبسته.
راه، راه ِبی پایان.
انگاره، انگارۀ لایتناها.
خویشتن، بی خویش:
کهکشانی از نیستی.
کهکشانها مست،
مستها مخمور،
نورها محصور،
حصرها مفلوق،
اِفلاق در اَفلاک،
فلکها در فلک، اندر فلک، اندر فلک، اندر فلک، اندر فلک ...، تا هست، تا خواهد بود.
گردباد ِبی امان ِ خشیت و تسلیم و تنهایی و بی خویشی و بی چیزی و استغناء.
مستی ای بی منت هر می. مستی ای بی می.
هستی ای بی منت هر چیز، هستی ای بی چیز.
غنای بی کران ِ بی کران.
غنای بی کران ِ بی کران.
هستی مألوف در آنجا داشت پایان،
آری آنجا داشت پایان،
داشت پایان.
=================================================================
تا نوالۀ نائلان رسید:
بدان آتشگه میگون، در آن شبگون، بخوردم من کفی افیون.
ندانستم دگر چون شد.
=================================================================
نخستین درنگی بود که با کعبه رو به رو می شدم. کعبه. از همان نخستین لحظه دیگر خانۀ خدا نبود. آری نبود. خود خدا بود. از آن پگاه شبق گون ِ غرق در سیاهی محض، از همان دیدار اول، از همان فریاد بی حدی که بانگش تا ابد پایید، تا ابد پایَد، خدا بود و خدا بود و خدا بود.
سیاه تر از تمامی فضای مکه، تاریک تر از آسمان مسجد الحرام، نادیدنی و نایافتنی تر از نوری، ولو ناچیز، در آن شهر نیست.
در چنین سحری، چُنینگون به حریم مسجد الحرام رسیدیم. بیش از ساعتی را، که به بلندی همۀ عمر بود، بیرون حرم منتظر شدیم تا جماعتی دیگر هم برسند تا از باب علی وارد شویم. راهی بود، عجیب، از آنجا که بودیم تا باب علی. از این روی عجیب که گویی پایان نداشت. هرچه می رفتیم، نمی رسیدیم. طلسم گون بود و ناگشودنی. به موازات دیوار پر روزن مسجد الحرام و در انحنای بی انقطاع و عجیب موزونی، به انتظار رسیدن به باب علی می رفتیم و می رفتیم و از هر روزنی در سمت چپمان در آن دیوار رمزآلود معبد، انتظار شهد مرگی را می کشیدم که بایستم با دیدن کعبه نوشید. اما نمی رسید؛ گاه تصویر دور و نامفهومی از کعبه در نظر می گشت؛ اما چنان ناپیدا که می گشت اما به جام چشمخانه نمی نشست. تا جایی که روزنها پایان یافتند و دیوار، بلند و بلند و بلندتر شد، تا آنجا که نه تنها تصاویر، که همهمه ها هم همگی محو شدند. و ما رفتیم و رفتیم....
از باب علی وارد شدیم، به مسجد الحرام. رو به رویمان و نه روبرویمان، کعبه بود و سپس
یزدان به کمال شد پدیدار.
سجودی که هرگز ممکن نبود. هرگز ممکن نشد. سجده ای از بدنی که نبود یا اگر بود، چون شییء اثیری واقعیتی نداشت، بر سنگی که وجود نداشت، رو به روی خانه ای که اگر هم بود، دیده نمی شد و در آن لحظه که دیده می شد، خانه نبود....
آنگاه بدنم را یافتم که به شدتی تصور ناپذیر می لرزید. در دریایی چنان غوطه می خوردم که خیسی ِ محض، کمینه وصفش بود و تلاطم توفانی مهیب کمترین اثرش. هرچه می کردم نمی توانستم سر از آن سجده بردارم. نمی توانستم. و این حسّ ناتوانی، اولین حسّی بود که از آن پرتابۀ ابدی با من مانده بود و اینک بدنم هم گویی یافتنی شده بود....
هنگامی که سر از آن سجود برداشتم، رعشه ام ادامه داشت و داشت تا ندانم کی ساکن شدم.
هنگامی که سر از سجود برداشتم، نگاهم در نگاه آن کسی بود که می گفتند خانه ای است مر خدای را.
هنگامی که سر از سجود برداشتم، هنوز آن سیاهی ِابدی بود، اما آن سیاهی از جنس ابدیت بود، نه از جنس سیاهی.
هنگامی که سر از سجود برداشتم، آن دریای مشکین هنوز بود، هنوز بود اما عین مشکاة، نفس مشکاة.
هنگامی که سر از سجود برداشتم، نمی دانستم که چیستم.
هنگامی که سر از سجود برداشتم، نمی توانستم بیندیشم. در غوغای خلسه ای فرو رفته بودم که به رؤیا می مانست. شاید پیش از این در تمثیل های شخصی ام از ابدیت و بی کرانگی، در ایستادن در مسیر بادهای پاییزی و حس کردن پیامی که می رساند، بویژه در بلندای کوه، در خیره شدنها و خیره کنندگی های رقص آتش، در رفتار غلتان امواج دریا، یا در تصویرهای سپیدی بی انتهای برف قطبی، چنین خلسه ای را در اندازه های لغزان کوچکی تجربه کرده بودم، اما....
سپس که توانستم بیندیشم، نمی دانستم به چه می اندیشم
و آن هنگام که اندیشیدم و دانستم که دارم می اندیشم، به همسرم اندیشیدم «او چگونه است؟»

=================================================================
پس از لحظات بی پایان خلسه، به طواف رفتیم. طواف از رکن یمانی آغاز می شود، در حالی که سمت چپ بدن به سوی کعبه است. در خلاف جهت عقربه های ساعت، هفت دور به دور بیت، بانگ چرخشهای چرخ است این که خلق، می سرایندش به طنبور و به حلق. اما چگونه باید جهت یابی کرد در حالی که گفته باشی «وجّهت وجهی للذی فطر السماوات و الارض»؟ اگر گفته باشی و راست گفته باشی، جهت معنایی نخواهد داشت. در درون کعبه رسم قبله نیست، چه غم ار غوّاص را پاچیله نیست. قرار گذاشته بودیم که لباس یکدیگر را بگیریم و در کنار هم بمانیم و در طواف گم نشویم. اما چنین نشد. از هم جدا ماندیم. من می رفتم و می رفتم و گاه آن خلسه باز می گشت و گاه از دست می رفت. گاه با خدا سخن می گفتم، گاه با خودم، گاه با همۀ کائنات، گاه با همۀ آنان که هستند، گاه با همۀ آنان که رفته اند، گاه با هیچکس و گاه با او. از دور سوم طواف بود که دریافتم او را گم کرده ام. گاه از دور او را می دیدم و از دور چهارم بود که دریافتم که در جهتی خلاف قاعدۀ طواف، می گردد. نایستادم، جهتم را تغییر ندادم، به سویش نرفتم، طوافم را نشکستم! حجّم را درست به جا می آوردم! گاه با دست اشاره اش می کردم. ولی مگر درمی یافت؟ مگر می دید؟ مگر می شنید؟
مگر در می یافت؟ مگر می دید؟ مگر می شنید؟
پس از طواف به نماز در زاویۀ مقرّر مقام ابراهیم ایستادم. نمی دانم چند رکعت نماز به جا آوردم - به جا آوردم؟!.
پس از نماز دیدمش که از اشتباه بودن طوافش آگاه شده بود. با تمامی وجودش می گریست و با تمامی حلقۀ چشمانش اشک می ریخت و می گفت «نمی دانستم، نمی دانستم». اشک می ریخت و اشک می ریخت. به اینسو و آنسو می نگریست. دنبال خدا می گشت. دنبال جهت طواف. دنبال هدف طواف. دنبال پاسخ طواف. دنبال سؤال طواف. دنبال خدا. و من به اشکهایش می نگریستم و آن خلسه باز می گشت.
هفت دور دیگر را با هم طواف کردیم. من به اشکهایش می اندیشیدم. به اشکهایی که برای آن طواف ریخته بود. پس از آن در کنارش نشستم تا نمازش را به جای آورد و بعد به حجر اسماعیل رفتیم. آنگاه که برای نماز صبح قامت بستند، هریک به جایگاهی که میبایست، رفتیم.
در تمامی آناتی که تا پایان احرام و تا پایان آن سفر گذشت به آن طواف و آن اشکها می اندیشیدم.
یک و نیم سالی پس از آن سفر، همسرم از من جدا شد. اما هنوز بارها و بارها به آن طواف و آن چند دقیقۀ پس از آن اندیشیده ام و می اندیشم. به یاد می آورم که امام ششم یکبار گویی به هشام ابن عبدالملک گفته بود «امسال حج من قبول شد و شترم و علی ابن یقطین» و آن سال علی ابن یقطین اصلا پا از بصره بیرون نگذاشته و به حج نرفته بود.
در این سالها با خود می گویم من خدا را طواف کردم یا خانه را یا آن اشکها را؟ خدا در کجا بود؟ خدا کدام بود؟ هر کدام که باشد، من زیباترین روح پرستنده را درچنان اشکی یافتم.

------------------------------------------------------
*عنوان اثری از علی شریعتی در بارۀ لقب امام چهارم

۲ نظر:

ناشناس گفت...

سلام و خداقوت

ناشناس گفت...

شطحياتي بود حضرت اسماعيل! مخصوصا قسمت دوم. و چه كسي مي‌گويد شطحيات از جنس حقيقت نيستند. ديگر اين كه بعد از يك و نيم سال، گويي، تو هنوز جدا نشده‌اي!!ا