شنبه، فروردین ۰۳، ۱۳۸۷

حلول مسیحا

زمان گذشت هزار سال و ما نگذشتیم

زمین فسرد و از آن میانه ما بگذشیم

هبوط حضرت آدم به داد ما نرسید

هبوط حضرت عشق آمد، از بلا بگذشتیم

اگر باز برانگیخته شود، چه خواهم کرد؟ آیا خواهم ایستاد تا خود، همانطور که پیشتر خواسته بود، صلیبش را بر دوش کشد؟ اگر هم اکنون در میان ما باشد، چه؟ چه کسی صلیب چه کسی را بر دوش می کشد؟

گاهی بازی آنقدر هیجان انگیز می شود که آدم احساس می کند که بازی، بازی نیست. چه می گویم؟ آدم اصلا به تنها چیزی که فکر نمی کند، بازی است. چنان سراپا در نقش خود فرو رفته که نه آن رنجروری اسب را تشخیص میدهد و نه حضور تمسخرآلودِ خیره کنندۀ سانچوپانزا به هوشش می آورد. صحنه به درستی تمام، آراستگی بی نقصش را در چشمها منعکس می کند و همه در نگاه یکدیگر تصویری از حقیقت را می بینند. چکاچک شمشیرها، سرهایی که بر زمین می افتند و تناور بلندای یلان که عرق ریزان و نهیب کشان بر یلان سپاه مقابل یورش می آورند. هیجان، کور کننده است؛ همچون فریادها، که کر کننده.

اما در درنگهایی که رخ می دهد، از خود می پرسم که اگر باز برانگیخته شود ...

سکوت خاکستری و فریبناک حقیری که همیشه بدان فراخوانده می شوم تا بازی را جدی بگیرم، همواره وسوسه کننده و لوند، لبخند می زند. چه کنم؟ جدی بگیرم؟

حلول مسیحا، حلول مسیحا، هدیتی است تلخ، برای گریز از ایمان. کاش هرگز حلول نمی کردی، کاش پدرت نیز هرگز هبوط نکرده بود!

ما را بگو! ما را بگو که آنچه را که باید به تعزیتش بنشینیم، جشن گرفته ایم!

هیچ نظری موجود نیست: