جمعه، تیر ۰۵، ۱۳۸۳

Fish always die on clay

Everything goes right

Everybody goes home

Everydrop of Rain riches the Rose

Fish in Fishes flies forever

You call me " dear "

I call you " darling "

but fish die on clay

؟ Who stole me

-Who stole somthing ?

-Who stole somthing else?

Your were watching the Mouse , You were laughing.

Tom or Jerry ? I don't know.

I was watching too, I was laughing .

But still no one knows, who stole the Truth.

I will cry , You will cry,

But nobody knows, who stole the Truth.

شنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۳

چه كنم؟

هم اكنون نظر 21:23 را خواندم.
چه كنم؟ اگر بماند
جز به رخ كشيدن اثري خواهد داشت؟ وجز خودخواهي، از من خبري خواهد داد؟
واگر پاك شود،....؟
امكان همين اعتراف را هم از من خواهد گرفت.
بنا دارم با خود و ديگري گفتگو كنم. شايد كه ديگري اي بيابم كه؛
بي آنكه در من" خود"شود و با آنكه در خود "ديگري" بماند، بتوانم با او گفتگو كنم.
با خود اعتراف مي كنم، نه از آن روي كه از خود ديگري اي بسازم كه همان"خود" است،
از آن روي كه خود"ديگري" را بيابم.
سلام بر آنان كه يافته اند و سلام بر آنان كه مي توانند بيابند.

Fur Kunftigerer-nicht zukunft

A Passing Love during my Heart,
shines,
when I think about "others" who are Alive or will Survive,
or will come in future.
Yes! dear "bluefuture",it's the Beauty.
For the People,who will survive.

چهارشنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۳

مرگ ، زندگي و ديگري

حـدود ساعت ده ونیم شب بود که صدای تلفن برخواست. حسین بود، با صدایی که نگرانی در آن پنهان کردنی نبود، لب به سخن گشود. به روی خودم نیاوردم و دیدار فردا را یادآور شدم. گفت «اگر زنده ماندیم». سپس شرح داد که، به دلایلی، احتمال وقوع زلزله بالاست و او در این فرصت به هر کس که می توانسته زنهار داده و مرا نیز زنهار داد. کمی گفتگو کردیم و سپس خداحافظی.
یک و نیم ساعت بعدی اش را ابتدا با کسانی از خانواده ام و سپس - تلفنی- با دوستی که متخصص لرزه نگاری است، گفتگو کردم: دربارۀ امکان پیشبینی، احتمال علمی وقوع و راههای ایمنی جویی. آنگاه بهرۀ گفتگو با خود فرارسید:
برای چه رنده ام (ایم)؟ و دیگری در کجا قرار دارد؟
و آنگاه که مرگ چهره نمایان کند، چقدر به خود، چقدر به دیگری خواهم (هیم) اندیشید؟
و اکنون چهره نمایانده بود، حتا اگر با احتمالی فراخ و ناروشن.
وه که چه وهمناک است، این ناگریز ناگزیر، آنگاه که دیگری جایی نداشته باشد!
و دریافتم که چقدر، چقدر، به خودم می اندیشم. قبل از هر کس و هر کسان نگران عزیزانم بودم و خودم. و در یافتم که تنها هنگامی که به عزیزانم می اندیشم، این مرگِ احتمالا در راه پذیرفتنی می شود. و با خودم گفتم که در این جایگاه عزیزانم «دیگری ام» نیستند. به گونه ای خاص، «خود» من هستند؛ نوعی خود که شاید از نوع نخست اش، بیشتر خود من است. پس اینک و در این باره نیز به دیگری نمی پرداختم. باز هم اندیشناک خود بودم. و گفتم که شاید پاسخی باشد، پاسخی تلخ، تلخ، تلخ، به پرسشی که دیروز پرسیده شده بود.
تلخی اش از آن روی نیست که در این فرهنگ اگر «دیگر- شیفته» نباشیم، سزاوار احساس گناه خواهیم بود. تلخی اش در این است که، در این حال، مرگ دیگری، اگر نه پذیرفتنی، دست کم پذیرفتنی تر خواهد بود.
بدین گونه است که در هنگام انتخاب یا در هنگامۀ بقاء، جنگ را شایستگی خواهیم داد.
اما شیرینی بی نظیر این مکاشفه در فهم و شهود این واقعیت بود که عزیزانم، نه دیگری، که نوعی از خودم هستند؛ نمی دانم باید بگویم که خودم را در آنها یا آنها را در خودم یافتم.