دوشنبه، آذر ۱۸، ۱۳۹۲

ماندلا و من

پس از گذشت سه روز از درگذشت نلسون ماندلا هنوز ایمیلی در این­باره دریافت نکرده­ام. از میان کسانی که معمولا یا گاه­گاه فرستنده­ ی پیامک هستند نیز تنها یک نفر -گرچه غنی، وزین و با زیبایی تمام - متنی فرستاده است. این بود که خواستم از آنچه در اندیشه دارم، اندکی بدین طریق گفته باشم.
نخستین بار با نام ماندلا در میانه­ ی دهۀ شصت در شعری که شاملو برایش سروده بود، آشنا شدم. آن شعر را چندان نپسندیدم و هنوز هم آن را چندان متن و وزین نمی­ یابم. باری، پس از آن روز نخست، بارها و بارهای بسیار به نام و کردار وی در این سوی و آن سوی برخوردم، دیدم، شنیدم و خواندم ولی تنها در سالهای اخیر است که درباره­ اش نیز اندیشیده ­ام.
برای من عِجاب موضوعی به نام ماندلا در آن است که وی در میانۀ خشونت پرورش یافته بود، در کانون شرایطی که نه تنها مُدارا به عنوان رَویه­ یی خردپسندانه یا مَنشی اخلاقی یا حتا سخنی زیبا و تا اندازه­ یی لوکس، جایی نداشت، بلکه نشانی از عرفان مسیحایی، بودایی یا اسلامی و مانند آنها هم یافت نمی­ شد؛ اما او عملاً طریقی را برگزید که او را نزد افکار عمومی و آنچه بدان تاریخ می­ گوییم، همان­ طور که برخی صاحب­نظران به درستی در این چند روز گفته ­اند، در جایگاهی حتا برتر از گاندی قرار داد. گرویدن به مشی­ی یی چنین خردمندانه و عمل کردن با مَنشی چنان انسانی و شریف، که از وی دیدیم، سزاست که او را در آن جایگاه تاریخی قرار دهد که بتواند الگوی نیک اندیشی و نیک کرداری قرار گیرد.
عِجاب من از آن روست که من در سرزمینی می­ زیَم که همۀ آنچه را که سرزمین ماندلا نداشت، داشته و دارد؛ با این حال، افسوس که کین­ خواهی و کین ­وَرزی، دُژخویی و دُژکُنشی، و حتا بدخواهی و بداندیشی در سرزمین من جان بسی انسانها را گرفته است و می­ گیرد و از تمامی میراث خِرَد، آنچه به ماندگان رسیده است، گویا تنها شامل طُرقی است برای ماندن به بهای نماندن دیگران! عِجاب من از آن روست که حتا نشانی هم از فردوسی و مولوی و نظامی و سعدی و حافظ در آنچه به ماندلا به ارث رسیده بود، نبود، اما وی بنیانگذار روشی خردمدارانه و شریف شد؛ حال آن که در سرزمین من بسی کسان ازین میراث متنعّم­ اند اما بنیانگذاران خردستیزی و انسان­گریزی می شوند!...
با خود می ­اندیشم، و در این اندیشه به دلایلی که کوتاه و فشرده گفتم خود را مُحِقّ می­ یابم که، چه چیز ما را تا بدین پایه دگرستیز و انسان­ گریز می­ کند؟
با خود می­ اندیشم که در میان ما حتا بسیار کسان که مشی مُعین ­شان کُشتن نیست، گویی که در کُنهِ گفتار و مغزِ پندار و لفِّ کردار، حذف دیگران را می­ خواهند و می­ طلب­ اند، نه بودن­شان را و همراه شدن­شان.
با خود به برخی مباحث قدیمی ­تر می­ اندیشم که امروزه روز در بازار گفتار جای چندانی ندارند اما همچنان در شمار موضوعات مهم ­اند؛ مباحثی از قبیل «نقش شخصیت در تاریخ». به کتاب پُلخانُف فکر می­ کنم و سپس به آنچه لنین با روسیه کرد در قیاس با آنچه که ماندلا با افریقای جنوبی، و دیگران با جوامع دیگر و با این جامعه کرده یا می­ کنند.
به یاد فردوسی می­ افتم، به یاد این بیت که:
زن و کودک و بوم ایرانیان ~ به اندیشه­ ی بد مَنِه در میان
و به یاد می­ آورم که نسل­ های متأخر و معاصر ما تا دست­ کم سه نسل پیش از نسل من و تا اندازه یی نسل پس از من، زن و کودک و بوم ایرانیان را به چه اندیشه­ های بدی در میان نهادند(یم)! افسوس! ما خردگریزانی بودیم کزان همه میراث گرانبها، بی یاریِ خِرَد و در غیاب وجود شریف­ اش، مُرده ­ریگ کین چند نسل اخیرمان را برگُزیدیم، آنگاه تخم کین کاشتیم، زهرمیوه ­ی گوارش ناپذیرش را در شریان شرحه شرحه شده­ مان درَویدیم و تلخیِ تحمل ناپذیرش را در کامِ جان باخته­ مان چشیدیم! تخمی که خشونت تنها یکی از میوه ­های آن است و بسا میوه­ های تلخ دگر که به بار نشسته ­اند ولی هنوز آنچنان در این کامهای جان باخته چشیده نشده­ اند!

و سرانجام بدین می­ اندیشم که نسبت هدف و رَوِش کدام است؟ و برای خود با خود تکرار می­ کنم که هرگز ایده­ ی خیر در سبیل شر به مقصد خِیر نمی­ رسد و تا کنون کسی پای در این راه نگذاشته که وجدان بشری او را ستوده باشد، هرچند کسانی او را بسیار دوست داشته باشند. ما می ­توانیم کسانی را تا سرحد پرستش دوست داشته باشیم اما وجدان اخلاقی ما هرگز آنها را نستاید. برعکس، ستایش نصیب کسانی می­شود که حتا اگر دوست­شان نداشته باشیم، در کردار و گفتار و پندارشان خیر می­ یابیم. این همان چیزی است که به گمان من وجدان بشری در ماندلا می­ یابد، گرچه او را دوست نیز می ­دارد. یادش گرامی باد!
اسمعیل خلیلی، هجده آذرماه نود و دو

بعد التحریر: ویدئوهای بسیاری درباره ی ماندلا هست و بی شک گُزیده­ ی من بهترین نیست. تنها به نظرم رسید که این مطالب قابل توجه یا شایان تذکرند.







هیچ نظری موجود نیست: