چهارشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۵

نوبت عریانی

وقت آن آمد که من عریان شوم؛ نفس بگذارم سراسر جان شوم
این عنوانی است که مرتضا پیشنهاد کرد؛ هنگامی که در باره موضوع اعتراض امیر به عنوان این وبلاگ صحبت می کردیم؛ به او می گفتم در این جا دعوا بر سر دعوایی است که با خودم دارم؛ «من از منم گله دارم». برایش شرح می دادم «احساس می کنم که باید با خودم روبه رو شوم، اما بی هیچ پوششی؛ اعتراف، یعنی برهنگی از تلبیس ما و منی؛ حتی تلبیس زبان، وبخصوص لباس ریای نهادینه شده مان. ولذا یعنی بی نهاد کردن ریا».
از آنجا که "نهاد"، ناموس هرچیزی است، نسبت بی نهاد کردن ریا در اعتراف هم معلوم می شود.
یک روز زیبای تابستانی که پوست زیبای ما آدمهای زیبا با آفتاب داغ زیبا، بریان و کنده می شد و همه جای آدم تاولهای زیبا می زد، بخصوص در این آلودگی زیبای تهران که نشان خوشگلی است از پالودگیهای بی نظیر اخلاقی مان، امیر مهربان (دکترسید عبدالامیر نبوی) آمد پیش من و پرسید «آخر چرا اعتراف؟». و اینک مابقی ماجرا، اول، روایت امیر با اندکی ویرایش:
"چرا اعترافنامه
به تازگی فرصتی دست داد تا در باب نام و عنوان این وبلاگ با برادر گرامی ام (سعید خلیلی) صحبت کنم. پرسش – و در واقع اعتراض من – آن بود که: چرا اعترافنامه؟! استدلال من هم آن بود که چرا باید خود را در مقام انفعال ببینیم، چرا باید اعتراف کنیم و اساساً به چه چیزی اعتراف کنیم. از دید من، انتخاب عنوان اعترافنامه از همان ابتدا به معنای پذیرش نقشی انفعالی و گناهکار [انه]است که حال فرد باید اعتراف کند تا سبک شود و وجدانش بیارامد. اما، سؤال این است اعتراف به چه – و از آن مهمتر– اعتراف برای که؟ برای دیگرانی که مثل ما انسانند و خطا می کنند؟ اصلاً به کدام دلیل عقلی یا اخلاقی باید برای کسانی اعتراف کنیم که همچون ما هستند؟ البته هدف این نیست انسان خود را چنان بالا بینگارد که از پذیرش اشتباهات و خطاهایش شانه خالی کند، بلکه مقصود آن است که فرد، ارزش وجودی و کرامت انسانی اش را دست کم نگیرد، اینقدرخویش را حقیر و فقیر نشمارد و خود را در قالب یک فرد "گناهکار" تعریف نکند. پذیرش چنین حالتی زمینه را مساعد می کند برای ظهور و رشد کسانی که "اعتراف" می گیرند و آرامش می فروشند.
در مقابل، سعید – ضمن پذیرش نکتۀ مورد نظر من– پاسخی متین و منطقی داشت: ما باید عادت کنیم که اشتباهاتمان را بپذیریم و"اعتراف" کنیم، چون در این ملک کسی نمی خواهد بپذیرد که انسان است و خطا می کند؛ هر کس خود را بالاترین می انگارد و لذا نیازی نمی بیند که اعتراف کند. مسألۀ تاریخی ما در ایران، بر خلاف اروپای کاتولیک، کثرت احساس گناه و سپس احساس حقارت به دلیل گناهکاری و سرانجام پذیرش پیشاپیش محکومیت وایمان به سزاواری دوزخ نیست. بلکه باوری عجیب به بخت، سپس به نامرادی بخت و سرانجام به شایستگی بی بدیل و افسانه ای هر "من" ایرانی، به رغم فقدان فیض روح القدس است، که فقط به علت نابختیاری از آن محروم شده است، وگرنه با مسیحا فرقی ندارد. کمتر ایرانی ای را می توان سراغ گرفت که خود را شایسته ترین نیابد و ناکامی اش را به حساب بخت نگذارد. اتفاقاً این اعترافنامه به معنای خودکم بینی وپایین آوردن ارزش انسانی نیست، برعکس، به معنای آن است که ما خدا نیستیم و باید از اریکه ی خدایی قدری پایین تر آییم، تا انسان شویم، وگرنه در خلعت سکرآور دروغین خدایی، همچنان اهریمنیم. نمودش آنکه ما در ایران هرگز عذرخواهی نمی کنیم.
اکنون که نکته مورد نظر خود و نکته سنجی برادرم، سعید عزیز، را مرور می کنم، می بینم:
1- باید از وی سپاسگزاری کنم، زیرا استدلالی جالب و قابل تأمّل را ارائه نمود و افقی را پیش رویم گشود که از آن غافل بودم؛
2- اتفاقاً اعتراض من و پاسخ وی قابل جمع به نظر می رسند، زیرا "احساس حقارت" و "احساس خدای گانی" می توانند دو روی یک سکه باشند [دو ویژگی روانشناختی که هریک مستلزم دیگری و برانگیزندۀ دیگری است] . در واقع انسانهای تحقیر شده [ و آنان که به هر علت در مقابل جهان بیرون آکنده از حسّ کهتری باشند، حتا اگر هرگز کسی آنان را تحقیر نکرده باشد ]بهره ای از کرامت و اعتدال ندارند. [اینان در باور کهترانگاشته شدن، در آرزوی مهتری اند و] اگر زمینه را مساعد ببینند می کوشند با تکبر و خدایی کردن، احساس ضعف بنیادی خود را [جبران کرده یا ]بپوشانند. [ در نمایی جامعه شناختی، خدایگانی و بندگی دو همزادند که در نمای روانشناختی اش، از یکدیگر بر می آیند یا هر یکی برآیند دیگری است. ]در این ملک، قرنهاست تحقیر انسان به صورت نظام مند و مستمر جریان دارد و فرد همچنان اسیر[توأمان دیالکتیک بی سنتز خدایگانی و بندگی ]است. در نتیجه تا تغییری رخ می دهد، می بینی آن انسانهای به ظاهر "آرام"، "مهربان" و حتا "دوست داشتنی" به سادگی تبدیل به "فرعون"هایی می شوند متکبّرتر از فراعنۀ مصر!
حال، به نظر می رسد اگرچه زاویۀ دید من و سعید عزیز متفاوت است (من می خواهم بگویم: انسان خود را " حقیر" نبیند و بالاتر بیاید، و سعید می خواهد بگوید: انسان خود را "خدا" نینگارد و پایین تر بیاید)، یک هدف و راه گذار داریم: ما "انسان" هستیم، با همۀ ویژگیها و احتمالاتش، که در آن شمار است " خطاکاری و خطاپذیری".
سید عبد الامیر نبوی
20/5/1385"
این مخلّص گفتگوی امیر و من بود که امیر قلمی کرد و به من داد تا وبلاگی اش کنم. من از مرتضا (دکتر مرتضا بحرینی) و علی (علی خورسندی) خواستم که آنها هم نظرشان را بنویسند. در آن روز هر یک متنی به من دادند. متن علی از دید من هم طفره از پاسخ بود و هم تأیید متن امیر. اما خود زاویه ای داشت، به قول گل آقا "علیحدّه". اول متن بی عنوان علی:
"متن هر دو عزیز را خواندم. مسألۀ اصلی هر دوی این عزیزان آن است که صدای «تلپ شکستن اتوپیاها» را باور ندارند. اعترافنامه (پایین کشیدن از اریکۀ خدای[گانی ] و فرعونی) و اعتراضنامه (پاسداشت ارزشهای وجودی و کرامت انسانی) هر دو بوی اتوپیا می دهند، بوی «شهر خورشید کامپانلّایی». شهری که در آن قدّیسان جمهوری جدید را بنا می نهند و خلایق را به آرمانهای شکست خوردۀ خود می رسانند. [ معلوم نیست علی این بو را از کجا استشمام کرده است. یعنی هرکس به غلطی یا جنایتی اعتراف کند، اهل ناکجا آباد است و هرکس به غلط یا جنایت او اعتراض کند نیز هکذا؟! علی ادامه می دهد] هر نوع ادبیات اتوپیایی شبیه هر عمل زاهدانه ای بوی عوامفریبی می دهد [ و معلوم نیست علی این حکم را از کجا استنباط کرده است، یعنی همان کامپانلا یا توماس مور یا فارابی یا تمامی افلاتونیان و نوافلاتونیان همه از دم در حال عوامفریبی بوده اند و ما نمی دانستیم؟ جالب آن است که می گوید "هر عمل زاهدانه ای" و این بدان معناست که هر کس در همین پژوهشکده به جای جوجه کباب یا چلوکباب نایب، به نان و ماست قناعت یا به نان و پنیر و گوجه بسنده می کند هم بعله؟! بابا ای وَل. چنین حکم جامع و ابطال ناپذیری را اتوپیست های بزرگ هم نداده بودند. "هر کس"، بدون هیچ استثنایی! یعنی هر آرمانخواستنی و حتا هر تلاشی برای نقد هم، چه نقد خود و چه نقد دیگری، عوامفریبی است؟! خوب خود علی هم که همین متن را با اعتراض آغاز کرده و در این صورت اعتقاد و بیان "مسأله دار بودن سخنان امیر و من" هم عین اتوپیا ست و البته بوهم دارد. مابقی مطالب علی مصادره به مطلوب است و دربارۀ اعتراف یا اعتراض مطلبی نمی گوید] "نژاد پاک" و "جامعۀ بی طبقه" سر فصل ادبیات اتوپیایی هستند. نتیجه اش را هم که همه چشیدیم. خلاصه کنم، بطن اتوپیا عوامفریبی است و ته آن توتالیتاریسم.
به عقیدۀ من، انسان تا زمانی که "همو [ هومو] ساپیانس" [ و سنگ تا زمانی که سنگ و اسید نوکلئیک تا زمانی که اسید نوکلئیک و نواختر تا زمانی که نواختر و موش تا زمانی که موش و...هر چیز تا زمانی که همان چیز] است منطق خاص خودش را دارد نه منطق هیچ موجود دیگر. انسان محصول الفباست، محصول حروف است؛ محصول کلمه است؛ محصول جمله، پاراگراف، صفحه، فصل و کتاب است. انسان محصول معلمانش است. این معلمان ممکن است پدربزرگش، آموزگارش، محله اش، منبرداری گمنام، بن لادن، و یا سی ان ان باشند. پس انسان را باید در فضا و جوهر [ چی؟ جوهر؟ مگر نمی دانی که فرق اتوپیست با غیر اتوپیست در آن است که اتوپیست به جوهر معتقد است و آرمان دارد که انسان روزی به جوهر خودش برسد و غیر اتوپیست می گوید جوهری در کار نیست انسان همان است که هردم ساخته می شود و نیکی و بدی بی معنی است و هر دو محصول زبانی – الفبایی، کلمه ای، جمله ای، پاراگرافی، صفحه ای، فصلی و کتابی- که خود ساخته ایم؟]خودش تحلیل کرد. انسانی که مدام به دنبال "کامیابی" و فرار از "رنج" است و "اضطراب بنیادین" دغدغه اش.
پیشنهادم به معترف و معترض عزیز این است که بستری را بسازیم که معترفان و و معترضان به هر چیزی و هر طریقی که دوست دارند اعتراف و اعتراض کنند.
هزار بادۀ ناخورده در رگ تاک است هنوز"
گذشته از شوخی های کالبد شکافانه با متن علی، به گمانم یا حوصلۀ نوشتن نداشته و فقط برای اینکه روی من را زمین نیندازد، این متن را نوشته است؛ یا حو صلۀ خواندن نداشته و اصلاً توجهی به بحث نکرده؛ یا اصلاً چیزی را می گوید که من نمی فهمم. وگرنه مفهوم "اضطراب بنیادین" نه تنها مفهومی اگزیستانسیالیستی و ناقض این تعریف از انسان که «انسان محصول کنشهای متقابل است»، که حتا دارای معنایی دینی و اسکاتولوژیک است. به هر حال از او هم ممنونم.
اما متن مرتضا متنی کوبنده بود. مرا به صلیب خودم میخکوب کرد. او نه وارد بحث اقتضائات موقعیت کنونی ما در این فراز از تاریخ بودنمان شد و نه در باب جایگاه اعتراف و اعتراض در نیل به حصّه ای بایسته از انسان بودن سخن گفت. او تقاضای من برای تحشیه بر گفتگوی امیر و من را به چالشی سترگ کشید و در تحلیل فرامتن دیالوگ- کدام دیاکوگ!- نشان داد که تا چه اندازه باری سنگین را در نسبت موجود بین اصل اعتراف با احتمال اعتراض یا اعتراض های محتمل، بر دوش کشیده ام: در فراری به جلو، اعتراف، سلب موجودیت اعتراض هایی را در آستین دارد که هنوز حتا زاده نشده اند. بیا فرعونیان گردهم آییم! در طایفۀ ما ابلیسان چه ها که نمی گذرد؟ اهریمنان خدا را. متن بی ویراست او:
"نسبت اعتراف و اعتراض
دارم سخنی با تو و گفتن نَتَوانم
معترف عزیز از من خواستی گفتگوی بر کاغذ آمده تو و آن معترض بزرگوار را به تأمل بنشینم. می توان سوفیست وار خطابه ای در تمجید گفت که کمینه فائده آن گفتگو به توافق رسیدن بود و این البته کم چیزی نیست. اما در اینجا پدیده ای هم خود را منکشف کرده: اعتراف شما پاسخی از پیش داده شده به پرسش اعتراض وار پسینی است. گویی پرسش بیجهت طرح شده است: نه که دالی بر جهل تا کنونی معترض باشد که وقوفی مبارک و میمون است. اما وقتی یک اعتراف یک اعتراض را نابود می کند یا به هر علتی مسکوت و نهفته می دارد- که بعید نیست چنین باشد: این درد نهان سوز نهفتن نتوانم."
فردای آن روز مرتضا متن کوتاه دیگری نوشت و در آن کوشید دیالکتیک منفی درونی اعتراف را بازگشایی کند. من متن و نگاه او را چنین می یابم که اعتراف در خاستگاه خود هم به لحاظ هدف و غایت ادّعایی اش و هم به لحاظ روش وقوع یا نحوۀ کنش به ضدّ خود تبدیل می شود و معترف - خودآگاه یا نا خودآگاه؟- به فریب خویش مشغول و از وادی حقیقت - بیش ازآن که اگر اعتراف نمی کرد؟- منحرف می شود. کالبد شکافی اعتراف را بگذاریم برای بعد. چون مرتضا یک متن دیگر هم در روزهای بعد نوشت، که ابتدا باید به همه اینها پرداخت و سپس به آن کالبد شکافی اعتراف. متن دوم مرتضا:
"سلام
نسبت اعتراف و اعتراض
عزیزا، زمانه خودباوری به اعتراف، مملو از اعتراض به اعتراف است. [ و در این متن های مرتضا میلیون ها علامت تعجب گمگشته وجود دارند که گاه هراسان با هراسی هاجروار و گاه پرسه زنان ماجراجویانه ای دن کیشوتی می گردند دنبال جایشان. ساربانشان کجاست؟ ] ذهن این زمانه عرف اعتراف را برنمی تابد. او با این سخن و این شبه کردار که من معترفم که اعتراف می کنم به اعتراف اعتراض می کند. پرخاش به خود که باید عریان شوی. اولا گریز او از نقد [ خود ] را می تاباند و دوم اینکه عریان دیگران شدن مطلوب نیست. توهم است و زبان اعتراف و لخت شدگی، پرده ای برای پوشش آن توهم می باشد؛ در اینجا سخن و نوشتن، معبری و مفرّی از عمل است. به لحاظ مفهوم شناسی – یکی در قول (شفاهی و کتبی) و دیگری در عمل ریشه دارد. سخت خاک آلود می آید سخن."
متن سوم او بازرسی بیشتر موضوع متن پیشین بود. برخی تمثیل ها یا تشبیه هایی که چندان هم کمکی به فهم واقعه نمی کردند ولی شاید می شد نقاله هایی برای بارگذاری بر مفاهیم یا اعمال محسوبشان نمود، آرایه های بیانی این متن بودند:
"اعتراف به پرسش؛ اعتراض از پاسخ
در باب نسبت اعتراف و اعتراض این پرسش هم محل تأمل است که اعتراف، آنی و لحظه ای است یا مستمر و بی لحظه و نیز اعتراض؟ آیا معترف همیشه برای خود اعتراف می کند (ها) و یک بار برای دیگری و به عکس معترض همواره برای (در نزد) دیگران [ فکر می کنم حرف اضافۀ صحیحش «به» باشد، به دیگران] اعتراض می کند و یک بار برای خود؟ کدام یک به سکوت، سوختن، دیوانگی و مستی و تنهایی نزدیکتر است؟ آیا اعتراف و اعتراض هر دو از قسم فعل هستند یا اسمی هستند؟ حاصل دیالکتیک است یا فرآیند؟ برای مثال آیا کافکا اعتراض می کند یا اعتراف، او برای بار دوم که به دادگاه می رود – به نحو ناخودآگاه- می رود تا عمل اعتراف به جای آورد یا اسم اعتراض؟ در باب مولوی چه شنیده می شود؟ خلیلی -اگر اجازه دهد نام او در کنار آن دو آید- اعتراف را از کجایش درآورده است؟ و چرا به سهولت با نبوی –اگر برنتابد که نامش با این آمده- همرأی می شود که اعتراف او همان اعتراض اوست؟ و البته خلیل منسوب به خلیل است و اعتراض نمی کند که چرا باید کارد بر گلوی قربان (اسماعیل) نهد؛ و نبوی منسوب به نبی است و اعتراض می کند که چرا در کعبه بتها باشند و ترجیح می دهد عبدالامیر باشد تا عبد الامراء. آیا عبد بودگی برای هر دو تحمل ناپذیر است یا ناممکن؟
در رسم الخط اعتراف و اعتراض تنها وجه تخالف تنگی حلقۀ فاء و گشادی حلقۀ ضاء است؛ با این حال ف به کشیدگی تمایل دارد (خطی) و ض به گِردگی (دوری). اگر اعتراف و اعتراض پرسشی به یک پاسخ اند و در هم مضمحل، لوازم آنها چگونه با هم جمع می شوند؟
استن این عالم ای جان غفلت است / هوشیاری این جهان را آفت است.
جمله دانسته که این هستی فخ است / فکر و ذکر اختیاری دوزخ است."
در اینجا سخن مرتضا به پایان می رسد.
صد البته که کار من در این جا نفی یا اثبات خویش یا دیگری نیست. اما بایدم گفت که:
*قصدم از اعتراف آفتی برهستی این جهانی خویش تواند بود یا عملا هست!
*اعتراف اگر اعتراض باشد، اعتراض به خویش است.
*وجه توافقِ "اتفاقی" پیشنهادی نبوی در ایجاد احتمال یا در ایجاد فرصت نفی یا در افتادن با آن چیزی است که می تواند دیالکتیک تاریخی «خدایگانی-بندگی» تلقی شود و بس و فاقد وجه یا وجوه وجودشناختی و روانشناختی به نظر می رسد (نبوی می گوید "اتفاقا" حرف او و خلیلی در نقطه ای متلاقیان اند. این التقاء وجودی و حتا سببی به نظر نمی رسد و تنها یک اتفاق است، گرچه گاه یک لقاء اتفاقی هم می تواند مناسب و دستکم جالب باشد. به قول سابقون الانقلابیون: پیوندشان مبارک).
*من (من ِ اسماعیل خلیلی) از منم گله دارم. چه آن را ناشی از احساس گناه بدانیم. چه ناشی از باز تولید کهن-نمود arcetype گناه نخستین در فرآیند فرهنگ پذیری و چه ناشی از هر چیز دیگر.
*اگر اعتراف یا اعتراض را از سنخ نفی خفیف بدانیم که اکنون نقد نامیده می شود، معتقدم که هر نقدی به هر کس و هر طورکه باشد، قبلا و ابتدائا نقد خود است. هر critique اولا و الزاما self critique است. بنابراین معترض بخواهد و نخواهد ابتدا به خودش اعتراض می کند و باید بکند.
*اما کلام اصلی: قرائت پارسی ِ اعتراف، هم فعل اسنادی (شبه اسم) هم فعل لازم و هم فعل متعدّی ام می نماید. من اعتراف نمی کنم، من، خود، اعترافم. وجود من سعید ِ اسمعیل ِ خلیلی هم خاک آلود تر از هر سخنی است و این است که جایگاه اعتراف – که اگر می شد بی کلام باشد تازه می شد آنچه باید- نوبت عریانی است، حتا عریان از کلام و لذا نهایتا تمایلی اثیری دارد که در کنش اینجهانی اش رنگ اتوپیا هم می گیرد.
*این که اعتراف، گریزی از نقد تصور شود، الزاما نه منتفی است و نه محقَق. در وصفی از آن، مثلا لاتها که اول به خودشان چاقو و اصطلاحا زخم می زنند، این اثر را دارد. اما در هر مناجاتی، از جمله مثلا در دعای کمیل یا مناجات شعبانیه هم، اعتراف از نوعی است که برای رفع احتمال نقد یا برای ارعاب حریف، تعریف نمی شود. بلکه چنین می نماید که فقط تعریف یا به عبارت الاخری، عرفان است.
*سخن آخر این که مهمتر از باب (افتعالِ اعتراف و اعتراض)، خودِ صدر است. اعتراف از صادرات عَرَفَ، لذا بیش از هر تفسیر از نوع شناخت است، شاید شناخت شهودی خود یا شناخت شهودی دیگری، آنگونه که در خود جلوه گر شده است؛ و کدام شناختی است که سوختن هم نداشته باشد و عشق هم نداشته باشد و نمودی از خود-شیفتگی هم و گریز از خود هم و امتزاج مدرِک و مدرَک هم نباشد؟
عین آتش شد و بر جان بنی آدم زد.
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
توی بزرگراه همت بودیم. داشتم کسی را تا مقصدش همراهی می کردم که علی زنگ زد. شمارۀ خانه را می خواست به او دادم.
به خانه که رسیدم، منتظرش ماندم اما تلفن نکرد. فردایش به او زنگ زدم و نیافتمش تا بالاخره با هم صحبت کردیم. دل پری داشت. می گفت که در نقد سخنان او (سطرهای بالا) با او تحقیر آمیز سخن گفته ام (آنچه را من طنزآمیز خوانده ام). سخنان چندی در گفتگوی دوستانه ای بین ما ردَ و بدل شد. انتقادش را شنیدم و عذر خواهی کردم و در پاسخ این که کجای این وبلاگ اعتراف است، توضیح دادم که از نخستین کلام به شیوۀ متفاوت از هجای از خود رمندگان انقلابی به نقد و حدیث نفس خود پرداخته ام و آنجاها را که در این کلاف اعتراف به عریانی گذرانده ام یاد آور شدم. از او خواستم که نقدش را حتما بفرستد و قول دادم که نرنجم و گفتم که آن را درج خواهم کرد. او هم فرستاد و من با تاخیری یک هفته ای که شرحش را در مطلب بعدی خواهم داد، در اینجا می آورمش:
"برادر بزرگ جناب استاد خلیلی
باسلام و تشکر از کامنت
اجازه می خواهم چند نکته ای در مورد پست جالب «وقت آن آمد که من عریان شوم ....» ابراز کنم.
اولاً منظور از ذکر «عمل زاهدانه» در کامنت حقیر، بیشتر «گفتار یا گفتارهای زاهدانه» است که بر زبان جاری می شود. به زعم بنده، به محض اینکه فعل «زاهدانه» ای به زبان جاری شد و یا به قول امروزی ها، رسانه ای شد، اصالت آن دچار شک و تردید می شود. این شک و تردید، آدم را به سمت این احساس سوق می دهد که شاید، کارکرد آن عمل و گفتار، نوعی عوامفریبی است. دو اصطلاح «انالحق» و «سبحانی» را مثال می آورم. البته و انصافاً، بنده نه «حلاج» را می شناسم و نه «بایزید» را؛ به گمانم، تا هنگامی «انالحق» و «سبحانی» اصیل هستند که هنوز نزد «حلاج» و «بایزید» محفوظ اند و یا به عبارتی، «نمود لفظی» پیدا نکرده اند؛ در غیر اینصورت، آن الفاظ بیشتر اهداف ثانویه را نمایندگی می کنند. برداشت فوق صرفاً یک برداشت و تحلیل شخصی است، نه یک برداشت و تحلیل فنومنولوژیک هوسِرلی کارشناسانه؛ خیلی ساده بگویم مسئلۀ من «زهدفروشی» است نه «زهد» و یا حتی «کنش های زاهدانه»؛ رنجی که خواجه بدان معترف است: «ناخوشی ها دیده ام از زاهد پشمینه پوش»!! ثانیاً، بنده نفهمیدم چگونه صرف «نان و ماست و گوجه» را به جای «جوجه کباب و چلوکباب نایب»، عملی زاهدانه می پندارید؛ خوردن نان و ماست و از این جور چیزها، ابتدا به ساکن، چیزهای دیگری، و یا خیلی سختگیرانه قضاوت کنیم «رهبانیت» را به ذهن متبادر می کند تا رفتار و یا عملی زاهدانه را؛ البته چنانچه «رهبانیت» را عملی زاهدانه نمی دانید؛ بنابراین برداشت اولیه ام این بود که تحلیل اخیر حضرتعالی، با توجه به ارائه کد و مصداق، آن اصالت گعد ای و دیالوگی (به قول جنابعالی پولیلوگی) خود را از دست داده است؛ در هرصورت «من این نکته گیرم که باور نکردم»!! با این همه، «بیداد لطیفان همه لطف است و کرامت! مسئله اصلی در «اعترافنامه»، خود «اعترافنامه» است؛ به گمانم «اعترافنامه» نوعی تعارف به «اعتراف» است تا عمل به «اعتراف»؛ وشاید اگر جهت گیری «اعترافنامه» اعتراف بود که اسمش «اعترافنامه» نبود. ضمناً نمی گویم که چرا و به چه چیزی می خواهی اعتراف کنی؟ اینکه شخصی می خواهد اعتراف کند، یک مسئله شخصی است و انتخاب روش آن هم شخصی است؛ اجازه بفرما صریح تر بگویم؛ طی مدتی که بنده افتخار آشنایی با وبلاگ وزین «اعترافنامه» را داشته ام متاسفانه به غیر از یکی- دو مورد، کامنتی را که اثری از اعتراف را نمایندگی کند مشاهده نکرده ام، یا به «قومی سرگردان» توپیده شده است، یا بر علیه «پراگماتیسم» قد علم کرده است، و یا به تشریح «ارتدوکس» پرداخته است. سبک و سیاقی که «اعترافنامه» پیش گرفته است، بعید می دانم حتی «نیمه عریان» که چه عرض کنم نهایتاً یک «لنگه جوراب» هم از خود در آورد! البته بعضی وقتها خودم را به جای شایسته حضرتعالی فرض می کنم تا شاید اعترافی بکنم! اما «خواجه» یک جورایی به من می گوید: آخرالامر گل کوزه گران خواهیم شد، ساقیا فکر سبو کن که پر از باده کنی! احساس می کنم یادداشت «ویرایش نشده» قبلی حقیر، با اندکی پیاز داغ و با کمی چاشنی عصبانیت نقل و نقد شد، امیدوارم وجیزه اخیر، حضرتعالی را نرجاند. بنده بر این تصورم که محیط یک «وبلاگ»، به نوعی، خانه و کاشانه «وبلاگ نویس» است و هر کس، به ویژه اگر با دعوت و تعارف، در آن وارد شود مهمان آن خانه پندار می شود. پسندیده است صفت شیرین و دیرین «مهمان نوازی» را همواره زنده نگه داریم!
قربون آقا، خورسندی."
مجددا از اینکه آن پیازداغ علی را رنجاند و احساسی را به او داد که دستکم من نمی خواستم، از او عذر می خواهم. چنین قصدی نداشتم. مرا ببخش و از اینکه عریانیم را چنین ناقد و ساعدی، ممنونم. عزیزا، ازعناوینی مانند استاد و ...هم که نیستم معذورم دار.