و اینک اعتراف:
سلام روح من!
هیچکس نمیداند چند وقت است که با تو سخنی نگفتهام! شاید ماهها و شاید سالها!
آنقدر هست که دلم برایت تنگ شده است.
«در کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژندۀ خود را؟»1
دارند احمقانه بر طبل های احمقانه ی جنگ میکوبند؛ گرچه حتی ساده باورترین کسان نیز نه فریفتۀ
حقانیّت چنین جنگی هستند و نه فریفتۀ احتمال وقوع آن، گویی همه بازی را میشناسند.
وقتی با بازی آشنا باشی وحشتی نداری.
خودت میدانی که منهم باور ندارم. با این حال دلم هوای گریه دارد.
میخواهم برای همه جنگهایی که بوده است و همه جنگهایی که خواهد بود، بگریم.
و با این حال میدانی که «همیشه پیش از آن که فکر کنی اتفاق می افتد»2. و نمیدانم که اگر اتفاق
بیفتد،
مَرد آن خواهم بود که برای نبودن آن جنگ، بجنگم؟!
بیا باهم سخن بگوییم. میخواهم برایت اعتراف کنم. باید اعتراف کنم.
از تو به خاطر همه ظلم هایی که بر تو کرده ام عذر میخواهم.
نزد تو شرمسارم، برای همه جنگهایی که تو را در آنها سهیم کردهام.
برای همه جنگهایی که تقدّسشان دادم و تو را
به شیفتگی شان وا داشتم.
مرا ببخش ای روح از اسارت رهیده و جنگ دیدهام. مرا ببخش!
نه تنها برای آن جنگهایی که خون انسانها در آن ریخته شده است
- و من آنها را تقدیس کردهام -
بلکه به علاوه برای آن جنگهایی که خون دل انسانها روان شده است،
جنگهایی که خون دل نزدیکانم ریخته شد،
جنگهایی که خون دل دوستانم روان شد،
جنگهایی که خون دل آنها که میشناختهام،
جنگهایی که خون دل آنها که نمیشناختهام،
و حتی
بله حتما، حتما حتی خون دل آنها نیز که برای منفعتی حقیر، خون دل دیگران را روا میداشتند،
و حتی آنان که «جان عشاق سپند رخ خود می دانستند»3،
و برای خون دل خودم نیز
مرا ببخش! روح من!
نمیدانم چند گاه است که با تو سخن نگفته ام. ولی میدانم که چقدر
می خواهم با تو حرف بزنم.
گویی راهروهایی است طویل، ... طویل، آنقدر طویل که گویی پایان ندارند
و انگار حس میکنم که تو در آن سرِ یکی از این راهروها روان هستی
و من میبینم که دورتر و دورتر میشوی و من دیگر به تو نمیرسم.
«لختی درنگ کن!»4 بمان! باید با تو حرف بزنم. باید اعتراف کنم.
«زمان می گذرد و ساعت پنج ضربه می نوازد»5 پس بمان!
دیروز مادر آقای اسماعیلی درگذشت و من میدانم که چقدر غمگین است.
کاش میتوانستم غمش را برای او تحمل کنم. او از شریف ترین
انسانهایی است که میشناسم. و لی فرقی نمیکند. او رنج میکشد و
انسانی هم بود -مادر او- که دیگر در میان ما نیست.
« غم ما غم نیست، بار غمها ست »6. مایی که ماندهایم.
میدانم بارها فریبت داده ام. همیشه توجیهی بوده است.
همیشه در لحظاتی که خشمت مقدس می شود، توجیهی هست
و توجیه، وقتی که دیوانه ها مغزهایی را پاشان می کنند،
کسوت عالی ترین دلیل ها را میپوشد.
عالیجناب دلیل، در را باز میکند و تو را همچون رودی از سموم روانه میسازد،
تا قلبی را پاشان کنی.
و تو را ای روح من! اینچنین است که بارها فریب دادهام.
کشتن مرام ما بوده است و دلیل بودن مان
و همواره دلایلی هستند، با ردای بلند حقانیّت بر تن
و شمشیر انتقام در کف.
و همیشه من بوده ام، آماده و توانمند برای فریب تو، برای استدلال!
مرا ببخش و بگذار به سوی تو باز گردم! مرا مران!
و تو خود مرو! حتی آن هنگام که می گویمت برو!
تو بمان و کمک کن به جای استدلال، انسان باشم!
و به جای حقانیتی که شمشیر است، حقیقتی در کف داشته باشم، که تویی!
بگذار رمانتیسم را پاس بدارم و از رِآلیسم متعفنی
که اینسان مرا از خودم ربوده است، بگذرم!
بگذار با تو باشم و خودم باشم! از این بیخویشتنی
به ستوه آمدهام. بیخویشتنی نابودن است. بگذار باشم!
بادبانها را در بندرها برافراشتهاند. کشتی های اولیس را میبینم
که به سوی سرزمین خود روان میشوند.
انسان به پیش میرود. و میخواهمت که بمانی
و به من قول بده که هرگز رهایم نکنی، ای تمامیت هستیام
که بی تو جز انبان حقانیتهای توجیهگر، چیزی دگر نیستم.
تنهایم مگذار !
دیگر به پیشباز هیچ جنگی نباید رفت. تنها جنگ مشروع، جنگ با حسّ جنگجوییمان است.
« تو خود حجاب خودی، حافظ از میان برخیز»7!
میبینم که یکی از پس دیگری روان میشوند.
من نیز روزی روان خواهم شد، این مهم نیست، اما
در هنگامۀ بقاء فقط آنکس هست که تو با اویی.
برخیز تا جام خود را به یاد آنها بلند کنیم
که دیگر در میان ما نیستند. به یاد همه آنها که رفتهاند:
به یـاد رفتــگان و دوستـــداران، موافـق گـرد با ابـر بهــــاران
لب سرچشمه ای و طرف جویی، نم اشکی و با خود گفتــگویی
چو نالان آمدت آب روان پیــش، مدد بخشـش ز آب دیدۀ خویش8
-------------------------------------------------------------------
1. نیما 2. فروغ 3. حافظ 4. شریعتی (نامه به حنیف نژاد) 5. فروغ 6. رضا رضایی 7. حافظ 8. حافظ.